باورم نمی شود که دارم وسایل ت را توی کیف ت مرتب می چینم که بروی  Day Care، مهد کودک، گغدوغی، یا هر آن چه که بهش می گویند و قرار است ساعت های با هم بودن مان را به ساعت های با هم نبودن تبدیل کند. امروز روز اول ت است و من تمام این هفته را به این فکر می کردم که "آخر هنوز خیلی کوچکی". هنوز دو ماه مانده به یک ساله شدنت عزیزکم و من هنوز حتی نصف ِ نصف ِ سیر هم نشده ام از روزهایم با تو. چه کنم اما که مجبورم. ما هم مثل همه ی تازه مهاجرت کرده ها فهمیدیم که باید درس بخوانیم تا بتوانیم آینده ای داشته باشیم و وگرنه مدام نگران و پر دلهره خواهیم بود. کمتر از یک ماه دیگر دانشگاه شروع می شود و دور شدن تو از خانه از امروز.  به این فکر می کنم که تو حتا یک کلمه هم نمی توانی بگویی و قرار است از امروز بنشینی کنار بچه های دیگر و باهاشان همبازی شوی و بعد با هم غذا بخورید و بعد با هم شعر بخوانید و تو  با آن دست های کپل و کوتاهت دست بزنی و بخندی و من ...من....می نشینم توی کلاس و نصف ِ روزهای با تو بودن را از کف می دهم  و به همین راحتی!

 این آزار دهنده ترین قسمت این داستان است. تنها دلخوشی ام این است که درس بخوانم و کمی زنده گی ات راحت باشد وقتی کمی بزرگ تر می شوی و دلت خیلی چیزها می خواهد.  این که درس بخوانم و بتوانم کارخوبی پیدا کنم و با تو سفر بروم...به تو دنیا را نشان دهم...با تو ایران برویم...به تو خاطره هایم را نشان بدهم...فک فامیل های دور دستت را ببینی! 

نمی  خواهم به این فکر کنم که اگر گریه کنی و بهانه بگیری چه طوری بغل ت می کنند و برایت شعرهای خنده دار می خوانند مثل من و اصلا بلدند یا نه. نمی خواهم به این فکر کنم که اگر گرسنه باشی اصلا آن قدر که من با حوصله به تو غذا می دهم و برایت داستان ِ غذا ها را می گویم، با حوصله هستند یا نه. به هیچ کدام این ها نمی خواهم فکر کنم. بهتر است به این فکر کنم که از امروز می روی و یاد می گیری که دنیا فقط خانه ی ما نیست و دوستانت فقط ترنج و تورج نیستند. می روی و یاد می گیری که زنده گی باید منظم و با برنامه باشد . می روی و یاد می گیری که اگر روزی نبودم...خودت باید خیلی چیزها یاد بگیری. می روی که یاد بگیری که باید...بزرگ شوی کوچکم.