آن قدر رفت و آمدم به این مکان مجازی، که نمی دانم چون مجازی ست اصلا می توان به آن "مکان " گفت یا نه، کم شده است که خاطرم نیست که نمای وبلاگ را خودم عوض کرده ام؟ یا خودش عوض شده است ؟ یا کسی وقت گذاشته و مرا هک کرده و نمای وبلاگم را عوض کرده است چون نمای قبلی خیلی توی ذوق ش می خورد! و این یعنی که ته ذهنم فکر کنم که آه من آن قدر معروف و مشهور هستم که هک می شوم  و  یا هیچ کدام از موارد و یا یکی از موارد!

دیشب، همان وقتی که زمان خواب کایو بود، خودم هم تصمیم گرفتم به خواب بروم. چیزی توی گلویم بود و نمی گذاشت که نفس بکشم و تجربه به من ثابت کرده که چاره ی این جور وقت ها، خواب است . بعد از فوت بابا و آن هفت روزی که توی خانه مان برو و بیا بود، من ، به قول نازی و برادرک، "بیست و چهاری" خواب بودم  و فکر کنم از همان جا یاد گرفتم که به جای عر زدن و غرق شدن، باید خوابید. دیشب هم از همان وقت ها بود. ولوله و زلزله افتاده بود به جانم که اگر اتفاقی برای من و آقای نویسنده بیفتد، کایو چه بلایی سرش می آید . این جا که نه فکی هست و نه فامیلی. نه دوستی آن چنان مادرخوانده و پدر خوانده وار هست و نه آشنایی چونان. هر قدر هم به خودم می گفتم که حالا وقت این فکر ها نیست و نگران هیچ چیز نباش و تو و آقای نویسنده آن قدر می مانید که کایو آن قدر بزرگ شود که تنها نماند، باز یک من ِ دیگر به خودم می گفت که ...چیزی نمی گفت و فقط زبان درازی می کرد راستش. این شد که مشکل گلو و مغزم حل نشد و حوالی ساعت هشت، خودم را نجات دادم با خواب.

صبح با بوی قهوه ی کلمبیایی که توی قهوه ساز تایمر دارم ریخته بودم، از خواب بیدار شدم  و دیدم هوا تا خرخره ابرهای سیاه دارد و آن قدر سرد است که گویی قرار است پاییز "هوپ" شود و  زمستان فصل بعدی باشد. قهوه ی کلمبیایی را ماریو، دوست کلمبیایی آقای نویسنده که راه به راه می رود دیدن خانواده اش برایمان آورده. هر وقت که دلش تنگ می شود، بلیط می خرد و می رود کمی آن طرف تر، کلمبیا، 4500 کیلومتر دقیق ترش، دیدن پدر و مادرش. هم دلتنگی او خوب می شود و هم ما یک بسته قهوه ی کلمبیایی نصیب مان می شود. و داستان تقریبا همیشه این طوری پیش می رود که او می رود و برمی گردد و به ما زنگ می زند و می آید خانه مان  و قهوه می آورد و من بغلش می کنم و بابت قهوه تشکر می کنم و می گویم  کاش "هوم" ما هم این قدر نزدیک بود و او بلا استثنا همیشه می پرسد که تا هوم شما چند کیلومتر است و من همیشه یک جور پاسخ می دهم ، چون دوری ،دوری است  و کم و زیاد نمی شود مقدارش هیچ وقت. 9500 کیلومتر. قهوه ساز تایمردارمان هم ، نه که از آن لوکس ها و گران قیمت ها باشد. تنها آپشن ش در واقع این است که وقتی همه چیزش را آماده داخل ش گذاشتی، بهش زمان می دهی و سر همان زمان، شروع به قهوه درست کردن می کند و این نهایت ِ پیشرفتی ست که در زمینه ی قهوه ساز، بشر به آن رسیده. دستگاه ش هم، ندا موقع اسباب کشی به خانه ی دوست پسرش به من داد چون نگران قهوه ی صبح های من بود؟ نه. چون دوست پسرش در خانه اش از آن دستگاه های خیلی لوکس اسپرسو ساز داشت و نشستن ِ این دستگاه کوچک و مشکی و محقر کنار ِ آن هیولای طلایی و نقره ای،  چیزی جز خفت برای قهوه ساز مذکور نداشت. این شد که آمد به خانه ی ما و خودش شد یک پا "هیولای طلایی نقره ای" خانه ی ما.

داشتم می گفتم که  صبح با بوی قهوه ی کلمبیایی که توی قهوه ساز تایمر دارم ریخته بودم، از خواب بیدار شدم  و دیدم هوا تا خرخره ابرهای سیاه دارد و با خودم گفتم یا بنویس یا بمیر! و البته که نوشتن انتخابم بود. روزمره ننوشتن، انسان ها را می کشد و من نمی خواهم اگر قرار است کشته شوم، توسط "ننوشتن" کشته شوم. ای روزمره گی ها، مرا دریابید که بی شما هیچ م. پایان.