کارآموزی زودتر از آن چه فکرش را بکنم تمام شد. آن قدر از روز اول به به و چه چه من را گفتند و آن قدر برای شان کارهای بنیادین کردم و زیرساخت های آفیس شان را سر  و سامان دادم، که فکرش را هم نمی کردم که آخرش بگویند:" ما بودجه برای پوزیشن شما نداریم و خدانگهدار". و خب اصلا قرارمان هم همین بود. قول ِکارآموزی را داده بودند اما قول کار را نه. فقط نمی دانم چرا دو سه روز اوقاتم تلخ بود  و با این جمله ی آقای نویسنده کامم شیرین شد که گفت:" بد به حال آن ها که تو را به هیچ و هوچ باختند و خوش به حال آن جایی که دنیا برایت یک میز و صندلی  گوشه ی یک آفیس آرام ، کنار گذاشته است.  با خودت فکر کن که  کارمند بانک جهانی شوی بهتر است یا کارمند یک شرکت کوچک و نوپا در محله ی  بندر قدیمی مونترال؟". حرف از سر عشق بود یا از سر تجربه نمی دانم اما آن قدر سرخوشم کرد که با خنده گفتم:" بانک جهانی  جان، خودت رو آماده کن که دارم میام عزیزم!..." و خندیدیم.  

اولین روز رسمی ِ "بیکاری" ام  بعد از یک سال درس خواندن و یک ماه کارآموزی بود. 

بعد از مدت ها یک دل سیر با مادرک و برادرک حرف زدم و همه ی جزییات خواستگاری برادرک را با رسم شکل و عکس و فیلم برایم گفتند. برادرک گفت بدون تو عروسی ای در کار نخواهد بود و آه کشیدم که تا کار و بارم معلوم نشود، خبری از آمدنم نیست. گفتم این جا به این زودی ها نمی شود کار پیدا کرد و بعد هم نمی شود زود مرخصی طولانی گرفت.سکوت بعد از این حرف و نگاه مادرک و برادرک به دوربین مرا زنده زنده کشت. لبخند به لب و آویزان در حقیقت! خداحافظی کردم.  کایو را گذاشتم مهد کودک و رفتم خانه ی مرجان تا برای خواهرش فرم های ویزای ش را تکمیل کنیم. سه چهارساعت آن جا بودنم، چنان به آرامش و سرخوشی گذشت که یادم نمی آمد آخرین بار کی این طورواقعا  بیکار و  بی اندازه سبک بودم. نه نگران کایو بودم و نه استرس درس و امتحان و کار داشتم. تنها چیزی که توی حالم می زد هرازگاه، فکر کردن به برادرک و دور بودنم توی این روزهای ش بود. ناهار خوراک بادمجان نازنین و لذیذی بود که به افتخار من فقط درست کرده بود . باز هر چه فکر کردم یادم نیامد که آخرین بار کی یک نفر برایم غذا درست کرده و بشقاب جلویم گذاشته. ناهار را خوردیم و لم داده بودم روی مبل و داشتم ترشی ِ از ایران آورده اش را مثل سرمه می کشیدم به چشمم! که تلفنم زنگ زد. "برای مصاحبه ی تلفنی یک ساعت دیگر آماده اید؟"...اول به ساعت و بعد به کاسه ی ترشی توی دستم و بعد به مرجان که زل زده بود به من نگاه کردم و گفتم که بله. چنان ازجا پریدم که همه ی چهار ساعت گذشته و بدتر از همه، ترشی از ایران آمده از سرم پرید. نشستم پشت میز ناهار خوری و مرجان و خواهرک ش هم رفتند توی اتاق و در را بستند که من جمع و جور کنم خودم را  توی آن یک ساعت قبل از مصاحبه ی تلفنی.  من مثل عنکبوت افتاده بودم روی لبتاب و خواندن  و نوت برداشتن  و  هرازگاهی هم مرجان از اتاق می آمد بیرون و برایم کافی و سیگار ِ روشن شده و میوه ی خرد شده می آورد( شانه هایم از خنده می لرزند وقتی آن صحنه ها یادم می آید). تلفن زنگ زد. قرار بود سه نفس عمیق بکشم و بعد جواب بدهم، اما وسط های نفس عمیق اول، نتوانستم خودم را نگه دارم و جواب دادم. چهل و پنج دقیقه سوال و جواب و من به جای نگاه کردن به نوت ها و یادداشت هایم، تمام مدت حواسم به برادرک و عروسی بی من اش و نوری بود که از لای پرده های آبی خانه ی مرجان، وسط خانه افتاده بود. از زیر در اتاق، سایه ی پاهای مرجان را می دیدم که چسبیده به در و بی حرکت دارد گوش می کند. این که سوالات را چه طور جواب دادم، یادم نیست، اما آن نور آبی و آرامش عجیبی که آمده بود توی  صدایم  را خوب یادم هست. تمام شد و مرجان و خواهرکش آمدند بیرون و توی بهت و حیرت به هم نگاه کردیم. "بانک جهانی" نبود اما بانکی بود که توی جهان شناخته شده است  و کم از سازمان بشر دوستانه ای که برایش کار می کردم  ندارد!...قرار بود دو روز بعد نتیجه را اعلام کنند اما خبری نشد و یک هفته با اوقات کمی تلخ م گذشت. میان زمین و آسمان بودم  چند روز پیش که زنگ زدند و با جمله ای شبیه " تو که آن قدر بلبلی کردی توی مصاحبه ی تلفنی انگلیسی، بیا ببینیم چه قدر بلدی بلبلی کنی برای مصاحبه ی حضوری و فرانسه!"، دعوتم  کردند برای مصاحبه ی حضوری.

فردای آن روز رفته بودم همان دفتر مهاجرتی که نیمه و نصفه هنوز برای شان کار می کنم و داشتم برای نرگس، همکارم،  این داستان و داستان مصاحبه ی قبل را تعریف می کردم و بی خیال سالادم را می خوردم و از سوتی های زندگی ام  می گفتم که یک دفعه با تشر گفت:"باران، به خودت بیا، الان وقت سوتی دادن و بی خیالی نیست. بفهم داری کجا می ری مصاحبه. هر چی بلدی رو کن. هر کوفتی توی زندگیت یادگرفتی نشون بده. باران الان وقت مسخره بازی و جدی نگرفتن نیست. باید باید باید عین آدم توی مصاحبه رفتار کنی!". این جمله ی به ظاهر ساده، آن چنان سیلی عجیبی توی گوشم زد، که جای ش تا روز مصاحبه، پشت در ِ آسانسور ِ برج، می سوخت و گز گز می کرد. رفتم بالا و نفس م از چیدمان و فضای عجیب اتاق کنفرانسی که قرار بود توی آن مصاحبه شوم، توی سینه ام گیر کرد! یک سالن تمام شیشه ای که آن قدر شیشه های ش تمیز بود که یک لحظه فکر می کردی  آن همه صندلی و میز را گذاشته اند وسط آسمان و من نشسته ام میان ابرها!...زن و مرد میانسالی آمدند و توضیح دادند که یکی شان قرار است به فرانسه از من سوالاتی بپرسد و دیگری به انگلیسی . از لبخند و سر تکان دادن شان چیزی دستگیرم نمی شد و می دانستم که این شاید همان "لبخند معروف کانادایی" باشد که تو هیچ از آن سر در نمیاوری!...مصاحبه آن قدر کوتاه و ساده و عاری از پیچیدگی بود که نشان از هیچ چیز نداشت ، جز این که از من خوششان نیامده و اصلا دلشان نمی خواهد از من سوال های مصاحبه ای کنند!...خداحافظی کردم و کیفم را برداشتم و توی سرمای منفی ده درجه ی آن روز، بی این که کت م را بپوشم، تا خانه با همان پیراهن مدل مردانه طور ِ  سفید و نازک  ابریشمی قدم زدم. تا همین جا هم برایم خوب بود و انتظار قبول شدن هم نداشتم. اما خب ، انتظارات من آن قدرها هم در سرنوشت من تاثیری ندارد .

توی سوپر مارکت IGA بودم و داشتم دو دو تا چهارتا می کردم که کره ی بادام زمینی مورد علاقه ام که تخفیف خوبی خورده بود را دو تا بخرم یا سه تا! که زنگ زدند و گفتند به جمع ما خوش آمدی!...و  چه خوب شد که آقایی که پشت تلفن بود و خبر خوب را داشت با آب و تاب برایم می گفت، من را کره ی بادام زمینی به دست و صورتم غرق در اشک را ندید. تشکر کردم و گفتم بسیار خوشحالم و بهترین خبری بود که می توانستم بشنوم. قبل از آن تلفن البته فکر می کردم بهترین خبر آن روز این بود که کره ی بادام زمینی مورد علاقه ام از پنج دلار شده بود سه دلار!...تلفن را قطع کردم و همان جا ایستادم و حس کردم بغل شدم.برای چند دقیقه... زندگی، کائنات، خدا، هستی و هر آن چه که اسم ش هست، بغلم کرد و من جز شاکر بودن، هیچ بلد نبودم. هیچ. 

نظرات 46 + ارسال نظر
بهروز 1399/02/04 ساعت 22:51

اینم خونده بودم. تبریک بهت نگفته بودم؟ چقدر خرم

تو تبریک نگفته عزیزی بابا

باران جانم سلام، خوبی دخترکم؟ چه بی خبرم ازت.... نمی خوای بنویسی قشنگم؟ دلم تنگته.....

سلام عزیزکم. خوبم و ممنونم ازت. :) می نویسم حتما.

هستی 1398/10/28 ساعت 13:47

چه خبر خوشحال کننده ای . انشالله همیشه موفق باشی باران جان.

دلت شاد , لبت خندون , تنت سلامت

ممنونم هستی جان:)

خاموش 1398/10/20 ساعت 22:00

الهی شکر

سلام باران
اصلا خاطرم نیست تو این چندین دفعه ای که این متن رو خوندم و هر بار با شوق و هر پُر امیدتر؛ برات چیزی نوشتم یا نه.
نمی دونی چقدر برات خوشحالم، نمی دونی، انگار این خوشحالی برای خودمه. مثل حسی که وقتی یه نفر توی یه مسابقه تلویزیونی در حال برنده و تو هم با اون هیجانزده و خوشحالی ، در حالی که اون بُرد مال اون آدمه.

نمی دونم تا حالا چندبار این پست رو خوندم اما هر دفعه امید ریخت تو وجودم، هربار خوندم گفتم سرن می بینی هر چیزی بالاخده تَه داره، هیچ سختی ای همیشگی نیست و باز خوشحال تر شدم و پُرامید تر. روزم ساخته میشه می خونم این خوشیتو و تصورت می کنم و باز خوش میشم

سرن جان، شک نکن که هر سختی ای یه جایی تموم می شه و همیشگی نیست. ممنونم از این همه حسی که توی این کلماتت بود. به قول امروزی ها، ایشالا هر چی سختی داری بشه خاطره:)

مبینا 1398/10/04 ساعت 15:25

وای خدایا تا اخر که بخونم و نتیجه رو بدونم نصف عمر شدم وای دختر تو چقد خوبی آخه . خیلی واست خوشحالم خیییییلی

ممنونم مبینا.

شاه بلوط 1398/09/30 ساعت 16:49

سلام عزیزم مبارکا باشه
خانم یه وام توپ برای ما جور میکنی

این جمله رو هزار بار شنیده باشم خوبه؟؟:))) با تو شد هزار و یک بار:))))

سلام
خطوط اول را که می خواندم می خواستم بیایم و فوری بنویسم منهم با آقای نویسنده موافقم و بعد دیدم این اتفاق حقیقتا رخ داد!
خیلی خیلی خوشحالم و تبریک میگم. مطمئن بودم حتما کاری که شایسته یک فرد حرفه ای و توانا باشه پیدا میشه. واقعا هم خوب شد که توی اون محیط کوچک و محدود محسور نماندید. شایستگی شما بیش از آن بود و شکر که بدست هم آمد
مادر و برادر هم امیدوارم درک کنند. پدر سالمند و عزیزم همیشه اینجور مواقع جمله قشنگی می گوید: این همه زحمت کشیدی و کاشتی، حیفه موقع درو کردن ول کنی و بیایی پیش ما. بمان و محصول دستت رو مراقبت کن، جات همیشه بین ما و توی قلبمون محفوظه. هر وقت تونستی بیا.
خوش و خرم باشید و با این هدیه قشنگ سال خوبی رو شروع کنید.

سلام شیرین عزیز. تن پدرت سالم با این جمله ی شیرین ش. پدرت دلش دریاست با این حرف و نگاهی که به زندگی داره. کاش من هم میشنیدم این جمله رو از عزیزانم:)

دزیره 1398/09/29 ساعت 19:19

مبارکت باشه، لایقش بودی ...

یا همه ی این ها به خاطر کایو ست و من فقط بازیگر زندگی اونم...

Azad 1398/09/29 ساعت 16:53

روزم ساختی خیلی خوشحال شدم موفقیت ات روز افزون

ممنونم. همه ی روزات پر از ساخت و ساز (ببخشید قرار نبود جمله ن این قدر لوس شه اما شد و پاک ش نمی کنم. تو منظورم و بفهم)

نگار 1398/09/29 ساعت 15:55

چرا منی که اصلا ندیدمت و نمیشناسمت و غیر از وبلاگت هیچ ارتباطی درکار نیست اینقد از شنیدن این خبر برات خوشحال شدم؟ شاید چون خودمو دیدم که اگه پرو بالمو نشکسته بودن الان جایی بودم که میتونستم توانایی هامو نشون بدم و کَمَکی از خودم راضی باشم مطمئنا دختری هستی که توانایی های بالایی داری و قطعا به اون جایی که لیاقتشو داری میرسی. برات خوشحالم باران جان از ته دل خوشحالم اینو باور کن.
عروسی برادرک مبارک

نگار عزیزم، پر و بال شکسته ت و می فهمم. براش حرفی ندارم. اما یادت نره، تلاش کردن بال و پر شکسته نمی فهمه، باید تلاش کرد و ناامید نشد. اون وقت جایی جواب خواهی گرفت . ایمان دارم به این حرف.

سارا 1398/09/28 ساعت 00:41

نشونه ها کار خودشون رو کردند. تو شنیده شدی عزیزکم مبارکت باشه و گوارای وجودت

دقیقا. شنیده شدم. آفرین. باید اینو می نوشتم یه جای متنم. گاهی فکر می کنم پسوردم و در اختیار شماها بگذارم متن های من رو تکمیل کنید بس که خوب می شناسید من رو و خوب حرف می زنید.

سرمه 1398/09/28 ساعت 00:12

مبارکه عزیزم

ممنونم

کلی برای این پست نوشتم
نشد ارسال کنم!!!!
مشکلات وبلاگ ها ما را کشت

آخ. برسه اون زمانی که وویس وبلاگ درست شه و راحت شیم از تایپ کردن:)

سمیه 1398/09/27 ساعت 08:35

وای چه عالی خیلی خیلی مبارکه ایشاله با یه مرخصی تپل و خیالی اسوده به عروسی برادرک هم می رسید

کاش کاش همه چیز مرخصی می بود. کاش این قدر ورق برنمی گشت با اون همه اتفاق !:(

مهدیه 1398/09/26 ساعت 22:34

خدا رو شکر. چقدر خوشحال شدم. از این به بعد با حال خوب کایو رو مهد میذاری و سوار مترو میشی. سختی ها یکی یکی تموم میشن و روشنی میاد.

روشنم به آینده و روزهای این بچه...

یک اشنا 1398/09/26 ساعت 21:08

کاش بدونی که چقدر خوشحالم. انقدر خوشحال که نمیدونی و حتی نمیتونی تصور بکنی.
عزیزترین عزیزم، مباااااارررررررررک باشه.

ممنونم آشنا جان. خیلی ممنونم. اندازه ی اون همه "ر" و |الف" توی پیغام ت.

مینو 1398/09/26 ساعت 21:05 http://www.ghozar.blog.ir

روزمو که ساختی انقدر خوشحال شدم به همسرمم با ذوق خبر دادم

و اینگونه پای همسرها هم باز می شه به دنیای ما

وینا 1398/09/26 ساعت 17:36

به به مبارکت باشه

ممنونم.

روبی 1398/09/26 ساعت 15:51

قربونت، مخفف اسم واقعیمه.
جدا خوشحال شدم برا کارت.
من خیلی وقته می خونمت، ولی کلا اهل نظر دادن نیستم. وبلاگ هم ندارم.

شما بی نظر و وبلاگ ، همین که اینجا رو می خونی؛عزیزی

باران دوست داشتنی خیلی خوشحالم واست و منم از راه خیلی دور به جمع کائنات و خدا و هستی می پیوندم و بغلت می کنم، عجب خبر خفنی بود بابا، کیف کردمممم، کیفففف

لی لی جانم ممنونم. دور و نزدیک نداره. همه دور همیم:)))

نوشین 1398/09/26 ساعت 14:15 http://nooshnameh.blogfa.com

به بهههههه مبارکه. خیلی خوشحالم شدم.
الهی که همیشه خبرای خوب تو راه باشه و اگر اشکی هم هست اشک شوق و ذوق و خوشحالی باشه.
مطمئنا که بهترین ها براتون اتفاق میفته

ممنونم نوشین جانم. برای همه همونی بشه که می خوان ایشالا

زری 1398/09/26 ساعت 12:39

وووووووی چه عااااالی بود
خیلی خیلی خیلی تبریک میگم و مطمئنم و امیدوارم که زود زود باز هم بیایی برامون از موفقیت های بیشتر بگی:))
یادنه چند پست قبل در مورد شانس نظرم را گفتم، گفتم این مهارتهای تو هست که فرصتها را تبدیل به شانس میکنه! عزیزم من بهت افتخا میکنم که با پشتکارت داری ذره ذره زندگی ات را میسازی خدا قوووووووت

حرف طلایی تو مگه میشه یادم بره زری جان؟:) ممنونم

مینا 1398/09/26 ساعت 12:31

تبریک میگم باران جان. چقدر خوب.خیلی خیلی خوشحالم برات. امیدوارم از این بغل کردنا بیشتر و بیشتر اتفاق بیفته واست. کار جدید و عروسی برادرک مبارک باشه

ممنونم مینا جانم. منم امیدوارم برای همه ی اون هایی که منتظر خبرهای خوب ن، این حس بغل شدن اتفاق بیفته

دایان 1398/09/26 ساعت 12:23

باران جان چقدددددر خوشحال شدم...خدایا شکرت

مرسی دایان.

خورشید 1398/09/26 ساعت 11:34

سلام دوباره
راستش دلم نیومد نگم
آخرین پست ها رو که میخوندم، میگفتم یه نفر انقدر مهارت و قابلیت داشته که اینجا توی یه سازمان بین المللی کار میکرده، خب الان هم که اونجاست ان شاءالله حداقل در همین سطح کار پیدا کنه، پایین تر نباشه که اذیت نشه....جالب بود برای خودم که واقعا دعایی که ندیده و نشناخته برای دیگران می کنیم وقتی برآورده میشه، همه خوشحالی و نور و برکتش به ما هم بر میگرده و ما هم سهیم می شیم.....خیلی خوشحال شدم. امروز از صبح از اون روزهای بداخلاقی بود، با این خبر کلا مودم رو عوض کردی

خورشید جانم، من شک ندارم که این کار، چیزی فراتر از قابلیت ها و مهارت های من بود و کاملا یک پدیده ی ماوراالطبیعی بود و دعاهای همه ی اون هایی که من رو میشناسن، سهم بزرگی از این اتفاق بود.

خورشید 1398/09/26 ساعت 11:26

سلام عزیز جان
الهی به دلت نور بباره که از شادی و ذوق، اشک به چشمهام آوردی.
الهی کار جدید برات پر از خیر و برکت باشه و ان شاءالله عروسی برادرک هم تهران باشی عزیز شاکر

در پناه خدا که هر چه داریم از اوست

ممنونم خورشید جان. کاش این دعاهای خوبت همه براورده شن:)

سما 1398/09/26 ساعت 11:09

آفرین باران
به یاد روزهای سخت درس خوندن بیفت، روزهایی که از زندگی سیر شده بودی و یکش را هم نوشته بودی
این نتیجه تلاش و سخت کوشی و البته روحیه بالا و اخلاق نه چندان خوبته

مبارکت باشه

من رو ننداز یاد اون روزای درس خوندن:((( اخلاق نه چندان خوب همه جا جواب می ده، یادت باشه. دلم برات تنگ شده هیچ می دونی با خبری؟

سارا 1398/09/26 ساعت 11:09

جدا از اینکه بهت گفتم( یه جای دیگه) که چقد اشکو شدم و خوشحال و چقدر حالم خوب شد و چند بار متنتو خوندم به خصوص اون خطهای آخرو و بهت گفتم که لایق حتی بهتر از اینها هستی و خوش به حال اون بانک و همکارهات و از این حرفها یادم رفت که بهت بگم چقدر قراره پزتو بدم که دوست ندیده ای دارم که اونور دنیا قراره هر روز خبرهای موفقیت هاشو بشنوم و صد البته شادی هاشو

سارا اون که باید به داشتن این همه آدم مجازی اما صمیمی پز بده منم، نه تو بچه

Sam 1398/09/25 ساعت 20:43

خوش خبر باشی همیشه، به سمت هدف بشکاف برو جلو

بشکاف

لاله 1398/09/25 ساعت 20:31

شرایط کاریم هنوز مثل شرایط کاری تو توی اون شرکت کشتیرانی با همون تیپ همکارهاست که از نظر اونها گرید تو دی بود و متاسفانه امکان عوض کردن شغل برام وجود نداره ، اما توی راه شرکت به خونه متنت رو تو اینستا خوندم و با اینکه مطمئن بودم اخرش مثبته همین طور اشکام میریخت
خیلی برات خوشحالم برای تو و اقای نویسنده و کایو یک دنیا رارمش میخوام . امیدوارم با دل خوش پسرت رو بزرگ کنی
یلدا پیشاپیش مبارک .

لاله...بدان و آگاه باش بعد از هر شرکت کشتیرانی ، یه کار گردن کلفت منتظر ِ منتظرانش است:)

مریم 1398/09/23 ساعت 11:56

خیلی خیلی مبارکت باشه،نه کار تو فلان شرکت بزرگ و نه صندلی تو بانک جهانی،فقط و فقط بغل شدنت توسط خدا .الهی که همیشه همونجا امن بمونی.

بهترین و نزدیک ترین برخورد من با "خدا" در چند وقت اخیر..:) ممنونم ازت

مریم 1398/09/23 ساعت 11:51

اینقدررررررر خوشحال شدم که انگار خودم قبول شدم توی مصاحبه
من مییییدونسسسستم
مییییدونستم
عاشقتم باران
تو رویاهای من رو زندگی کن فقط

مریم جانم. از لطف تو ممنونم عزیزم. اما خودت رویاهات و زندگی خواهی کرد عزیزم. :)

parisa 1398/09/23 ساعت 11:12

یه بغل گنده، پر از حس خوب، آرزوهای خوب و ماچ و هزاران آفرین: تقدیم به باران قهرمان خودمون
گل کاشتی خانم گل

بغل های مجازی رو علم کی اون قدر پیشرفت می کنه که تبدیل شون کنه به واقعی؟! ممنونم

مخمور 1398/09/23 ساعت 10:50

سلام
بسییییییار خوشحال شدم از خوشحالیت
انشاالله روزهای پیش رو در کار جدید توام با شادی و برکت و حال خوب باشد

ممنونم مخمور! (چه خوفی کردم با این اسم!)

خدا را شکر
مبارک باشه
مبارک باشه
حالا شاید هم برای عروسی برادرجان رسیدی.... شاید این هم شد... انشاله

شاید و شاید. کاش اون همه اتفاق قطار وار پشت سر هم ردیف نمی شد ...:(

الهام 1398/09/23 ساعت 08:49

ما که گفته بودیم همه چی حله بابا
براتون آرزوی موفقیت زیاددددد دارم. الهی همیشه بخندی

من "شما" رو چه جوری ببوسم آخه؟

Sheyda fandogh 1398/09/23 ساعت 01:38

مبااارکه جان جانان این خوش ترین خبری بود که توی چند ماه گذشته شنیدم چقدر خوشحالم برات چقدر لبخند شدم این وقت شبی چقدر امید ریختی تو دلم چقدر خوبی دختر باریکلا

شیداا!!!..من ایمیل تو رو دیدم و باور کن زود جواب می دم!..فکر نکن یادم رفته:(

میشه من قربونت برم که اینقدر خوشحالم کردی که دارم گریه می کنم؟
خنده داره که تو اوج خوشحالی هم اشکم در میاد، نه؟
تبریک دختر... تبریک... خوش به حال اون میز و صندلی که تو بری پشتش بشینی و کارت رو شروع کنی. خوش به حال اون بانکی که تو کارمندش باشی دختر جونم. بغلت می کنم محکم و می بوسمت هزار بار...

ترنجم...مرسی دختر. خیلی مرسی. خوش به حال من که شما رو دارم و بس. همین:)

رها 1398/09/23 ساعت 00:24

راستی الان رفتم کامنت قبلیمو خوندم، نوشته بودم یه جا بلخره میشه اونی که باید بشه، و شد! هووووورااااااا!

من به تو صد بار ایمان آوردم همون روزی که اون شربت بهشتی و دادی دستم

بهارک 1398/09/23 ساعت 00:23

چه عالی... یک دنیا تبریک :)

مرسی بهارک

رها 1398/09/23 ساعت 00:22

هووووم...کی میدونه که ساعت ۲۰ دقیقه بامداد یه روز شنبه ی خر که هوام آلوده اس با همچین خبری میشه شهد و شکر... ای باران ای باران نوش جونت این شادی که حقت بود بدجور... الهی هزار بار شکر، برات چه قدر ذوق کرده باشم خوبه؟ عزیز جان!

میدونم دل تو گنده ترین دلی ه که تاحالا دیدم. از ذوق تو من ذوقم:)

هدی 1398/09/22 ساعت 23:18

مبارکهههه

متشکرم :)

گولو 1398/09/22 ساعت 22:38

سلام
ای دورت بگردم که انقده شادم کردی
ای دور اون چشم‌های گنگ و موهای ابریشم و ساتن فرفری ات برم زیبای من
الهی هر قدمت توی این کار منجر به برکت و موفقیت بشه

شادی من مال تو گولو:)

روبی 1398/09/22 ساعت 19:39

مبارکت باشه، ایشالا که کارت پرخیرو برکت باشه برات.
از مصاحبه قبلی همش منتظر بودم بیای و خبر کاردار!! شدنتو بدی.
بازم تبریک می گم.

مرسی روبی . چه اسم خوبی:)

فیروزه 1398/09/22 ساعت 18:03

عالی ، عالی و تبریک . خدایا خودت هوای همه هموطنانم در اقصی نقاط جهان را داشته باش . آمین

مرسی فیروزه جان:)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.