آزادم کن از جنگیدن...*

"بمانم یا برگردم" که به جان یکی می افتد، بی خوابی و بی قراری و مغز مور مور شده اش نصیب من می شود انگار. از فردای همان روز، به این فکر می کنم که اگر چشم هایم را صبح ِ فردای برگشتن به ایران باز کنم، چه می کنم و چه دیگر نمی توانم بکنم. آن روز هم مثل همیشه ها که وقتی پیام ش می رسد من توی سوپر مارکت IGA هستم، پیام ش رسید. "ب" تنها خواننده ی مذکر وبلاگ من است به گمان نزدیک به یقینم. دو سه بار هم در عمرم بیشتر ندیدمش. دفعه ی اول را خوب یادم است که توی جمع دوستان ِ غیر وبلاگی ام از او پرسیده بودند که چه طور باران را می شناسی و او هم برای این که لقب" بزرگترین سوتی دهنده" در میان رفقایم را از آن ِ خود کند، پاسخ داده بود که از وبلاگ ش و همه با دهان باز پرسیده بودند که" باران وبلاگ داره؟!" ...(به نظرم بعد از این سوال، "ب" از گوشه ی  میز یک موز برداشته بود و به گوشه ای دیگر خود را آواره کرده بود!) 

از همان روز توی سوپر مارکت IGA ، که "بمانم و برگردم" کرد، من هم شروع کردم به شمردن داشتن و نداشتن ها. عین حسابداری که بهش پول داده اند تا جدول بدهکار بستانکار را پر کند و تحویل بدهد. همان قدر جدی و مصمم این کار را انجام می دهم توی ذهنم و بعد هم جدول را تحویل می دهم و منتظر پروژه ی بعدی می مانم!

نمی دانم فردای ش بود یا پس فردای اش یا کمی بعد ترش که برای ش نوشتم:" ببین، آزادی های اجتماعی ما و ثبات اقتصادی زندگی و جامعه ای که در آن زندگی می کنیم به یک چیزهایی توی تهران "دَر"!..مثلا؟...کنسرت چارتار و پالت و  دال و کلی ازین گروه هایی که شاید موسیقی شان بهترین نباشد، اما حس و حال شان و ترانه های شان و خاطره های کوفتی آدم باهاشان، تقریبا هیچ جای دنیا به دست نمی آید. مثلا دیگر؟...آن کافه های خوشگلی که توی اینستا می بینم که باز شده اند و باورم نمی شود این همه زیبایی را. زیبایی اش هم کجاست؟...به همان دختران مانتو گل گلی و مو فرفری ِ بدون آرایش و شیک که می نشینند روبروی پسران ِ سیبیل دار با عینک های وودی آلنی. تو بگو همه تو خالی. تو بگو هیچ کدام کتاب نمی خوانند. تو بگو همه فقط ظاهر. هر چه اصلا. همان که فقط همان جا هست و هیچ جای دنیا نیست. مثلا دیگر باز؟...مثلا خانه ی هنرمندان، مثلا تاتر شهر، مثلا خیابان ولیعصر، مثلا کنسرت های زیر زمینی و خصوصی. میدان انقلاب و کتاب فروشی های ش. همین چیزهایی که نیاز اولیه ی یک انسان نیست، اما درمان ِ حال ناخوش هست. همین چیزهایی که "قر و فر" به حساب می آید اما حکم آب سرد دارد روی آتش. به نظر من هر چه  این جا داریم  به همه ی آن چه که هیچ جای دنیا نیست و فقط و فقط توی آن شهر است،  دَر "

برایم  مهم نیست که نوشت که درست نمی فهمد  چه می گویم و این هایی  که من گفتم اصلا جنس ِ جور ِ مقایسه با هم نیستند. مهم این است که من خواستم بگویم که بعد از مهاجرت، نه ماندن هنر است و نه برگشتن. اگر قدرت اختیار داری، همان جایی باش که حال ناخوش ت خوش می شود. وگرنه هرجای دنیا بروی، یک چیزهایی به یک چیزهایی "دَر" می شود و شک ندارم که هنوز هم نفهمیده که چه می گویم و خب، من دیگر بلد نیستم جور دیگری بگویم. آدم ها آخرش همان غلطی را می کنند که از اول می خواستند بکنند. بر خود واجب دانستم که بگویم شاید از جنگیدن آزادش کنم!


پ.ن.1. تگ کردن، منشن کردن و  به خاطر آوردن ِ  صفحه ی اینستاگرام ِ اینجانب Fridaplasticworld  در همه ی مکان های ذکر شده در این متن بلامانع است و باعث خشنودی ِ بیش از میزان ِ من می شود. جایزه ای هم در کار نیست متاسفانه. دعا می کنم به جان شیرین و روح بزرگ تان فقط. 

______________________

موزیقی: آدم - دال بند