حال و روزش وخیم گزارش شده است. وخیم تر از هر وقتی. وخیم تر از هر سی و چهار سالگی ای. نه نقاشی ای می کشد، نه  می نویسد و نه آن طور که باید و شاید می خواند و نه وقت برای خودش دارد. از من اگر بپرسی می گویم آدم ها همان قدر عمیق هستند که تنها هستند و فرصت فکر کردن به همه ی دنیای شان را دارند. تنهایی فیزیکی منظورم است. چیزی که در پنج شش ماه گذشته روی هم دو ساعت هم نداشته است و اگر هم داشته، در فکر کارهای مزخرف و بی خاصیت بوده است.  نه رفیقی برای گپ های دوستانه، نه بهشت زهرایی برای گم شدن ِ صبح های زود ِ جمعه های ش، نه شنا کردن و غرق شدن توی فکر های صد تا یک غازش، نه کافه رفتن و گپ زدنی با دل خوشی، نه حس خاص و عجیبی به آدم ها و اتفاق های دور و برش...و  هیچ هیچ هیچ. فقط روز را به شب و شب را به روز می رساند و من نگرانش هستم ریمیا. خیلی نگران. همین طور پیش برود، می رسد به آن جایی که یک روز دست بکشد از خودش و تمام کند همه  ی رنگ های دنیا را. یک چیزهایی آن قدر مانده و گندیده شده توی دل ش که حتی بهار هم نمی تواند راه جوانه زدنی پیدا کند توی آن.  یک حال بیهودگی و بی حسی و پوچی و افتضاح غیر قابل توصیفی که انگار امروز صبح رسید به اوج مسخره اش و آنجایی نگرانم کرد که از خانه که بیرون زد، یادش افتاد که همه ی مدتی که داشت آماده ی بیرون آمدن می شد، کایو بیدار بود اما نه بغل ش کرد و نه بوسیدش و نه حتی نگاه ش کرد!..بی رحمانه تر از این دیگر؟...فقط یادم است چند بار به پاهایش چسبید و درخواست بغل کرد، اما او مثل سنگدل ها، کنارش زد و فقط به فکر این بود که تا نمرده، از خانه بزند بیرون. حالا که یادش می افتم دلم می خواهد زنده گی ام تمام شود همین حالا. آه. وای. حرف تمام شدن زنده گی زدم و نگاهم به تقویم افتاد و ...امروز همان روز است. همان روز. که بابا تمام شد. آه...خوب شد که نگاهم افتاد به تقویم و یادم افتاد که یک ساعت دیگر امتحان هم  دارم. حالا هم استاد دارد توضیح می دهد که ایمیل های کاری را با چه فرمتی باید بنویسیم و من دارم از حال وخیم او می نویسم و نگرانش هستم. همین. همین و همین را نمی دانم باید چه کنم. چه درمانی پیدا کنم برایش...و ...امتحانم شروع شد...حرف هایم تمام نه.

شروع یک آغاز یا چیزی در این مایه

"آه" از حرف های تلنبار شده و گفته نشده. "آه تر" از حرف های تلنبار شده و گفته نشده و حتی نوشته نشده. "آه ترین" اما تعلق می گیرد به حرف های تلنبار شده و گفته نشده و نوشته نشده و ورم کرده و دردناک شده.

چهل روز تمام مهمان داشتن، کار شاید نه خیلی سختی باشد اما برای ِ من ِ روزها درس و سکوت و شب ها کتاب، دردی بود و بس. به این نسبت میان من و مهمان چهل روزه مان،  "جاری" می گویند اما برای من همه ی این نسبت ها مسخره اند. همه برای من "خانواده" اند و بس. معرفی اش هم می خواستم به هر کس بکنم می گفتم او از خانواده ی ماست.  چهل روز برایم  اما بزرگ ترین چهل روز  زنده گی ام بود. پر درس ترین هم.   این که" هر چه ایشان با بچه اش می کنند، لطفا تو نکن باران جان"!

هیچ و هیچ دلم نمی خواهد کایو آن قدر لوس شود که روزی آن طور که من و آقای نویسنده از دست "شان" ، پسر عموی کایو، روانی شده بودیم، کسی از دست کایو روانی شود. دلم نمی خواهد اگر قرار بود روزی روزگاری  کایو قرار شد که چهل روز خانه ی کسی بماند، همه ی خانه، حتی گربه های آن خانه هم منتظر رفتنش باشند!. دلم نمی خواهد از گوشه و کنار بشنوم که کسی تحمل ما را ندارد چون بچه مان بچه ی ننر و عذاب آوری ست. بچه که البته نه، اجازه بدهید تصحیح کنم که به نظر ِ من  بچه ها در تربیت خودشان بی تقصیر ترین و معصوم ترینند.  نظر من  البته اصلا هم مهم نیست و بنده آدم صاحب نظری هم نیستم و در عمرم فقط یک کتاب آن هم نصفه و نیمه درباره ی تربیت بچه خوانده ام و بس!. لازم اما به ذکر است که قصد دارم بیشتر بخوانم!

بله داشتم می گفتم که به نظر من گناهکاران بزرگ ماییم که فکر می کنیم باید هر آن چه که در کودکی و نوجوانی نداشته ایم بریزیم به پای بچه مان و انگیزه را می کشیم توی عمیق ترین وجود ِ کوچک شان. انگیزه ی به دست آوردن. انگیزه ی خوب بودن. انگیزه ی تلاش. انگیزه ی جنگیدن برای رسیدن. قاتل ترین ِ اعتماد به نفس شان ماییم که فکر می کنیم اگر شب ها توی بغل ما بخوابند، امنیت بیشتری توی روح شان از بغل ما تزریق می شود. ظالم ترین ماییم که فکر می کنیم بچه ها از گریه کردن می میرند و نباید بگذاریم که اشکی از چشم شان سرازیر شود...و خلاصه درس ها گرفتم از آن چهل روز ِ بی آرامش. آن قدر بی آرامش که کل هفته ی بعد از رفتن شان که تعطیلات مارس بود، را روی کاناپه سپری کردم و هر آن چه توی نتفلیکس بود درو کردم و بهترین دستاوردم البته تماشای "The Marvelous Mrs. Maisel" بود که آن هم توی نتفلیکس نبود!..(همین روزهاست که نتفلیکس را کنسل کنم و پولم را توی جیب اپلیکیشن دیگری بریزم). خانم میزل شگفت انگیز، شد اما مرهم چشم های بی خواب م.  شد اما ضماد روی روحیه ی افسرده ام. شد نوازش گر ِ روح خش افتاده ام و من هنوز حیران اینم که این غربی ها چه طور این قدر خوب قصه می گویند؟...تصویر می سازند برای قصه های شان؟

امروز هم اولین روز کالج بعد از یک هفته تعطیلی ست و من  در کلاس ِ نامه نگاری، دارم نامه می نویسم و فرقم با دیگران این است که آن ها دارند نامه ی درس را می نویسند و من اولین نامه به وبلاگم را بعد از سال های طولانی ِ ننوشتن و به راستی که هوا و آب را از من بگیرید و نوشتن را نچ. 

قبل از این که "وروره وار" شروع کنم به نوشتن ِ همه ی فکرهای زاویه دارم،  همه ی آن هایی که این مدت حالم را پرسیدند و مسیج دادند و ایمیل زدند را توی خیالم بغل می کنم محکم و باهاشان می نشینم توی یکی از آن کافه های رویایی تهران که توی اینستاگرامم  می بینم هرروز و یک قهوه  و کیک مهمان شان می کنم و تازه بعد از تمام شدن قهوه و کیک، سیگار روشن می کنم و می گویم :" دیگه چه خبر؟" :) دوستتان دارم ندیده های من و دقت کردید داریم بزرگ می شویم با هم و حتی قرار است پیر شویم با هم؟:)