پایانی برای داستانی که هیچ گاه آغاز هم نشد!

پنج روز از مصاحبه ام با آن شرکت غول پیکر و هیولا! وار می گذرد و ثانیه ای نیست که بهش فکر نکرده باشم. مصاحبه ی اسکایپی که تمام شد، دیدم که در حین مصاحبه تمام گاف و گوف های جواب هایم به مصاحبه کننده که از لس آنجلس زنگ زده بود را لیست کرده ام!...یعنی همان موقع که حرف می زدم می دانستم که این جا همان جایی ست که دارم گند می زنم و به جای این که درست ش کنم، یادداشت ش کرده بودم!..احتمالا این را هم در درس هایم به ما آموزش غیر مستقیم داده بودند  و خودم نمی دانستم که بلدش هستم. آن قدر گنده هستند توی زمینه ی خودشان که رویم نمی شود حتی زنگ بزنم و پیگیری کنم. معلق روز و شب می گذرانم و یاد مصاحبه ای افتادم که برای آن کار بشر دوستانه توی ایران رفته بودم و دقیقا همین حال بودم. فقط فرق ش این بود که آن موقع نرگس همان جا کار می کرد و من می توانستم هرروز بپرسم که چه شد و چه نشد. این جا اما، غریب تر از غریبه ام. از روی کنجکاوی فقط و نه برای این که پرس و جویی کنم، توی لینکدین دنبال یک ایرانی گشتم که آن جا کار کند و دریغ از نیم نفر حتی. تعجب می کنم که چه طور ممکن است. معمولا توی هر شرکت و کارخانه و بیزینسی که این جا هست، رد پای ما ایرانی ها به چشم می خورد و همیشه یک ایرانی هست که برایت خودش را بگیرد و فکر کند که تو می خواهی جای او را بگیری و نوک دماغ ش را حواله ی آسمان هفتم کند و از کنارت رد شود و البته که خب استثنا هم هست همیشه در دنیا و گویا این داستان در کاناداست که شدت دارد و نه در جاهای دیگر دنیا و نمی دانم داستان چیست!

"انتظار" برای هر چیزی کشنده است و جانکاه و دردناک. چه برسد به این که پای جیب ت در میان باشد و زندگی ات وصل باشد به این انتظار. 

آمدم این جا که بنویسم، پنج روز است که زنگ نزدی و احتمالا دیگر زنگ نمی زنی جانم!...من هم منتظرت بودم تا امروز اما امروز تصمیم گرفتم که دیگر تمام کنم این رابطه ی یک طرفه و کثیف را. من آدم حرفه ای ای هستم و خیلی هم حرف های خنده دار بلدم در محیط کار بزنم و همیشه هم لبخند می زنم و خانه ام هم بغل ِ شرکت شماست و همیشه هم می توانم زندگی را برای همکارانم ساده کنم و کلا  هر جا که کار کرده ام، ارزش افزوده بوده ام!.  زبان انگلیسی و فرانسه، زبان مادری ام نیستند اما سعی کردم خوب یاد بگیرمشان و بتوانم درست صحبت کنم. در محل کار قبلی ام، که خیلی خیلی گنده تر از شما بودند و کارشان هم هیولاتر از کار شما بود، کارهای زیادی توانستم بکنم که قبل از من هیچ کس نتوانسته بود!..من یک کارمند و دستیار معمولی نبودم و آن ها این را خوب می دانستند و بسیار قدردان من بودند و  اما خب، شما انگار زیاد این را نتوانستید از مصاحبه ی اسکایپی تان با من بفهمید و خب هم  شما من را از دست دادید و هم من شما را و حتما جای بهتری منتظر من است و قسمت م جای دیگر است. ( حالا گیریم که بهتر از شما اصلا نیامده و روی دست تان نیست!که چی!)

همین جا ، در وبلاگ عزیزم و در حضور خواننده های محترم و نازنین و بهتر از آب روانم، می گویم که دیگر از این لحظه منتظر تماس شما نیستم و این رابطه همین جا تمام می شود. در خاطرات موسیقیایی ما خواننده ای هست که در جایی می خواند : "برا من گل نفرست، دیگه دوستت ندارم" و این شرح حال من با شما و شرکت شما و دار و دسته تان است. 

همین جا ، از ذهنم می گذارم تان کنار و می روم به زندگی عادی ام برسم زین پس. ورق می زنم این برگ کرم خورده  را و  می اندازم ش کنار و تمام. فیلم شیر شاه و دامبو ی تان هم برای خودتان!! (وی با اشک و خون نقطه ی آخر را می گذارد و می رود سر خط!)


باران- 13ساله- مونترال


نظرات 21 + ارسال نظر

من معتقدم باید دوباره تلاش کنی. اگر این شرکت جزو دوست داشتنی هاته. یکسالی تلاش کن. کسری ها رو برطرف کن و دوباره درخواست بفرست. من هنوز ته دلم حس میکنم یه جایی تو اون شرکت یه میز و صندلی برای تو هست. شاید کمی دیرتر. باور کن حس نوستراداموسی من کم نیستا!
شاید دوسالی زمان ببره ولی مطمئنم اگر خودت بخوای میشه.‌

نیکتا 1398/08/15 ساعت 22:30

چرا حرفی از اقای نویسنده نمیزنین. درتولدتانم اشاره ای نکردید.ببخشید که پرسیدم . کنجنکاوی

:))) چون این جا وبلاگ شخصی من و چیزهایی که توی کله ی من میگذره هست و معمولا حرف های در مورد اوشون رو به خودشون می زنم:)

نگار 1398/08/03 ساعت 17:46

ای دیزنی بی تربیت ایمیل unfortunately میفرستی سفر منو کنسل میکنی؟!
غصه نخور باران زیبا یه جای خوب تو یه پست خوب داره انتظارتو میکشه که راهشو پیدا کنی بهش برسی.
راستی پروانه (چند کامنت پایین تر ) تو وبلاگش ادرس وبلاگ درجه یک خواسته بود با افتخار تورو پیشنهاد دادم

نگار تو سفرت به جاست :)) ممنونم ازین که منو پیشنهاد دادی و باعث افتخارمه:)

مبینا 1398/07/22 ساعت 17:39

چقد اتفاقی پیدات کردم فریدا با دنیای پلاستیکی . شوکه ولی بسیار خوشحالم عزیزم

خوش اومدی مبینا جان. شوکه چرا؟:)

جه با مزه
دیروز یکی ادرس وبلاگتو برام نوشت چون وبلاگ های زنده لازم داشتم برای خوندن
این پستت منو یاد مصاحبه ی چند سال پیشم با گوگل انداخت
اون قدر برام نفس گیر و خوشحال کننده بود که داشتم دیونه می شدم از انتظاری که برای جواب دادن از سمت اونا داشتم
اخرم یه تکست دادن بهم که شما از بین چند هزار نفر جزو ده نفر شدی اما ما فقط یه نفر اول رو میگرییم و اینا . . .
اصلا انگار تا لب مرز خوشبختی رفته بودم و نشونم داده بودنم ک چی می تونست بشه . . . اما نشده بود!
راستی من سی و پنج سالمه خانم باران . . .

سلام پروانه عزیز. خوش اومدی. آدم رو چی کار میکنند این لب مرز تا خوشبختی رفتن ها...تا وقت ش بشه و رد شیم از مرز:)

بهروز 1398/07/21 ساعت 23:40

فید وبلاگت رو درست کن لامصب.

تو مهندسی نه من:)))

حتما همینطور میشه! ما هم همینجا منتظریم تا بیایی و تعریف کنی چطور اونهایی که لیاقتت رو دارند پیدات کردن

امیدی که شما میدین بهم، خودم هم نمیتونم به خودم بدم:)

مینو 1398/07/17 ساعت 19:57 http://www.ghozar.blog.ir

من دو بار تجربش کردم اولیش بهم سخت گذشت دومیش که واقعا شاه شاهان بود پوزیشنش یه ساعتم نشد تمومش کردم. یاد یه حرفی افتادم که میگه اصلن بحث شکست و پیروزی نیست بحث انتخاب نیست فقط به جریان فک کن کلیشه ای بود ولی آرومم کرد

ما مرد تمام کردن هاییم مینو:) نه؟

سلام باران عزیز
این حس رو دو سال پیش بدجوری تجربه کردم، با یکی از هد هانترهای Ferrero مصاحبه داشتم که به شدت اسناب بود. آنقدر جریحه دار شدم از نتیجه اش که اندازه نداره، این هد هانتر جزو تماس های لینکداین ام هست و الان از تصور اینکه می بینه من Production Manager فلان چند ملیتی امریکایی ام انچنان بچگانه و احیانا احمقانه دلم خنک میشه که نگو!
از صمیم قلب آرزو می کنم و برات انرژی مثبت می فرستم که همینها روی لینکداین ببینند شغل بعدی ات رو و بسوزند تا ته، از اینکه از دستت دادند

سلام شیرین. چه قدر این داستان تو تد تاک وار روی من اثر گذاشت. راستش دیروز ایمیل unfortunately شون رسید و من دفترشونو بستم و امید دارم به شاید ده تا مصاحبه ی دیگه که خواهم داشت تا همونی بشه که میخوام. :)

زری 1398/07/16 ساعت 18:06

باران جان در مورد سوالی که تو کامنتها ازم پرسیدی، واقعیت اینه من اعتقاد دارم شانس و اقبال بطور مساوی و تصادفی برای همه پیش میآد و اون چیزی که باعث میشه بعضی ها بنظرمون خوش شانس تر هستن دلیلش فقط اینه چون مهارتهای بیشتری دارند از اون شانس ها بیشتر بهره میبرند و اون شانس ها را برای خودشون میکنن و البته که به نظر من تو هم از اون دسته آدم هایی هستی که مهارتهای زیادی داری و درصد بهرهمندی ات از فرصتها زیاده

من این طرز فکر و قبول دارم و حتا دوستش دارم زری جان. چه قدر خوب گفتی ش

نگار 1398/07/15 ساعت 13:59

واااو عجب پیشنهادی پس دعا میکنم حتمن بشه فقط اگه اومدم بغلم کردی میشه دیگه برنگردم اینجا

منم دعام اینه که بیای و برنگردی:)

رها 1398/07/14 ساعت 22:48

اولین جایی که رفتم کار کنم چون تایپ بلد نبودم عذرمو خواستن... بلد که بودم ولی یه انگشتی! شبی که برگشتم از اولین شکست! کاریم انقد زار زدم که نگو. بعد رفتم از این کلاس خالی بندیا که میگن دو روزه تایپ ده انگشتی یاد میدن!!! آقا یاد داد ولی نگفت که فقط اصولشو میگه و بعدش باید انقد تمرین کنی که جونت دربیاد!!! خلاصه همون شد که انقد تمرین کنم و شبا تق تق بکوبم رو کیبورد که حالا بعد ۱۵ سال چشم بسته بتونم تایپ کنم... حالا چی شد که این خاطره رو گفتم، نمی دونم. شاید به خاطر اون حس بدی که بعد رو روال پیش نرفتن کارا به آدم دست میده... که می تونه واسه همه مون مشترک باشه... که بلخره شانس و اقبال و توانمندی و مهارت یه جا به صلح می رسن و میشه اونی که باید بشه

جمله ی آخرت ، مهارت و خوندم "مهاجرت" و بدجوری بدخوانی ام ، چسبید

زری 1398/07/14 ساعت 13:30

ای قربوووووون باران سیزده ساله مون بشم که هر وقت هر چیزی خواسته را با تلاش و توانمندی هاش بهش رسیده.

دیگه اما کم کم با بالا رفتن سن به این نتیجه دارم می رسم که تلاش و توانمندی یه طرف، شانس و اقبال و قسمت و سرنوشت یه طرف!..فیفتی فیفتی. نه زری جان؟

دختر نارنج و ترنج 1398/07/14 ساعت 00:55

ای جان دل من....
نگم که در نومیدی بسی امید است؟
اگرم نبود فدای سرت... جای بهتری منتظر توست.

شد شد ، نشد هم نشد. تا شما رو دارم شد و نشد ندارم:))))

هم منتظر مى مونیم هم غصه مى خوریم هم انکار مى کنیم هم شکست مى خوریم هم پیروز مى شیم هم فراموش مى کنیم هم دلیل تازه براى غم و شادى پیدا مى کنیم هم همه اینا رو هى تکرار مى کنیم. آدمیم. خیلى هم قشنگیم. مرسى. اه.

صد بار می ریم مصاحبه تا خودمون بشیم سوار اسب نقره ای.:)))

نگار 1398/07/13 ساعت 19:33

ایییشش حتمن اونا لیاقت تورو نداشتن (دلداری ایرونی ). جدای از شوخی یه حسی بهم میگه میخوانت امیدوارم بهترین اتفاق برات بیوفته

نگار، اگر منو بخوان، ویزات با خودت، بلیطت با من، بیا بغلت کنم و برگرد:)))

parisa 1398/07/13 ساعت 12:35

عزیز دلی باران جانم.
اصن بگو باران 11 ساله از تهران، چه فرقی داره.
دستت و بده به باران 36 ساله و دوباره ببار و همه جا و همه چیز را زنده کن.

ممنونم پریسا جان. همه مون در نوسان سنی به سر می بریم یه جورایی همیشه:) می دونم می فهمید:*

الهام 1398/07/13 ساعت 08:38

آفرین باران جان
واقعا کار بزرگی کردی که بیشتر از این ذهنت رو درگیر نکنی . جایی خوندم برای امور این چنینی، فقط سه روز منتظر باشید و وقتی خبری نشد ، یک روز کامل گریه و زاری و شیون و بعدش تماممممم.
توی حرف کار آسونیه، ولی عملاً کار سختیه (کشیدم که میگم) واسه همین من میگم آفرین باران
قطعا اتفاقات خوبی در راهه، چه این شرکت چه جای دیگه. من مطمئنم

آه ازین دردهای مشترک ما که ما رو به هم می چسبونه:)

چرا من فکر میکنم هنوز احتمال تماس گرفتنشون هست؟

رافائل، مواظب باشی چی می گی. اگه احتمالات تو، یحتمل شه، وبلاگمو می دم دستت می شم مرید تو:)))))

مهدیه 1398/07/11 ساعت 20:01

با آرزوی بهترین ها برات.

بهترین ها هم نشد، نشد. معمولی ش هم راضی ام:)

سیمین 1398/07/11 ساعت 13:13

هرچی بهترین باشه برات...

حتما :) (اییییییییش بهشون)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.