... who sat and watched my infant head

یادم است که صبح زود بود و مادرک توی تلگرام پیغام داد. یک شکلک خنده زدم که بیداری مادرک؟...و او هم با کنایه جواب داد که اگر هنوز فراموش نکرده ای، این جا ساعت چهار صبح است و وقت نماز صبح!. من یک لبخند فرستادم و مادرک شروع کرد!...به همان داستان های دل خون کن ِ همیشه گی!..که من و برادرک هیچ وقت حرف اش را برای نماز صبح گوش نکردیم و من تا وقتی که توی آن خانه بودم "به زور" همه ی عبادات ام را انجام می دادم!!! و حتا به زور هم که شده بود خوب بود! و حال هرروز با برادرک درگیر است و....گفت و گفت و گفت و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  و گفت  تا... همانی شد که نباید می شد. شاید هم باید می شد اما نه حالا که من این سر دنیا هستم و او آن سر دنیا.  حرف های اش تمام شد و خداحافظی کرد. شبیه دیوانه ها شده بودم. لبتاب را روشن کردم و رفتم توی تلگرام وب تا با کیبور بهتر بتوانم حرف بزنم.  اشک های ام می آمدند و نوشتم...و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم. همه ی آن حرف هایی که تا سی و سه سالگی هیچ وقت جرات زدن شان را نداشتم. نوشتم که اگر الان از همه چیزی که بوی مذهب می دهد فراری ام به خاطر او و طعنه ها و فشارهای اوست. نوشتم که تا آخر عمرم هر کس حرف از مادر و رفاقت اش با مادرش می زند من دل ام می لرزد و دلم تنگ می شود و پر از حسرت می شوم. چون همیشه به مادرم دروغ گفته ام. چون مادرم هیچ وقت من را همان طوری که هستم قبول نکرد. چون مادرم ته همه ی حرف های اش همیشه این بود که ...این طوری که هستی خوب نیست و باید آن طور دیگری باشی. نوشتم که سی و سه ساله شده ام و پس کی می خواهد قبول کند که با او فرق دارم. که من یازده سال است ازدواج کرده ام و دیگر بچه نیستم که به من یا آقای نویسنده بخواهد چیزی را دیکته کند. نوشتم که از من گذشت اما اگر بیشتر از این سر به سر برادرک بگذارد برادرک جول و پلاس اش را جمع می کند و از آن خانه می رود برای همیشه ی همیشه!...نوشتم که برادرک توی آن خانه خوشحال نیست و با من درد و دل می کند و این حق مادر و فرزندی نیست.  نوشتم که هیچ کدام این حرف ها به این معنی نیست که دوست اش ندارم و برای ام زحمت نکشیده. که من از دار دنیا بعد از بابا فقط او و برادرک را دارم و دل ام نمی خواهد هیچ هیچ هیچ چیزی آن ها را از من بگیرد. نوشتم که از مهاجرت ام فقط نگران این است که من نماز می خوانم و روسری سرم می کنم یا نه! نه نگران تنهایی های ام است...نه نگران بی پولی های ام است...نه نگران غربت ام است و نه هیچ چیز دیگر. نوشتم که اگر روزی بچه دار شوم قرار است بچه ام این جا به دنیا بیاید و قطعن مادرک حاضر نیست پای اش را این جا بگذارد چون این جا بلاد کفر است و همه کافر!..و به همین سادگی من محروم می شوم از داشتن مادرک کنارم آن هم درست زمانی که هر دختری به مادرش احتیاج دارد. نه دوست اش...نه حتی شوهرش. نوشتم و نوشتم و نوشتم. به گمانم ده صفحه ی آ چهار شد! و send !  . این را بدهکار بودم به خودم ریمیا. می دانستم شاید بخواند و اشک بریزد. اما این را بدهکار بودم به خودم. سی و سه سال حرف ِ نزده داشتم با مادرکی که همه ی دنیای ام است. برای ام یک خط فقط زد که پس دست از سرم بردار و این قدر زنگ نزن و تنها خوش باش. از آن روز هم دیگر جواب ام را نداده است. توی گروه خاله و دایی ها حرف می زند اما هر بار که زنگ می زنم  جواب نمی دهد و فقط یک خط می زند که "فرمایش؟". راست اش ریمیا ، چیزی ته دل ام می گوید که باید تحمل کنم تا هضم کند همه ی آن "از دل برآمده ها" را. همه ی آن سی و سه سال حرف را. اصراری برای حرف زدن ندارم فعلا. مطمئنم دارد فکر می کند. فکر کردن غیر ارادی ترین کاری است که انسان می تواند بکند و هیچ چیز مانع اش نمی شود. کمی شاید نیاز دارد. مطمئنم آن قدر دوست ام دارد و آن قدر بابا حواس اش به همه چیز هست که کمی بعد تر همه چیز دوباره برگردد مثل سابق. سپرده ام به بابا که خودش مادرک را آرام کند. هرروز منتظرم که پیغامی بزند و یا وقتی با برادرک حرف می زنم خانه باشد و به اش بگویم که حرف زدن اولین نشانه ی دوست داشتن است. اگر بگویم از آن روز ثانیه به ثانیه به مادرک فکر می کنم دروغ نگفته ام.  حس مادر بودن ام هنوز نصفه و نیمه است اما هیییییچ چیییز، هییییچ چیز را نمی توانم تصور کنم که توی مغزم بیاید و نگذارد که با بچه ام دوست شوم و حرف های اش را بشنوم.

من تحمل می کنم این سکوت را. مادرک تو هم فکر کن...به دخترک ات که هیچ وقت نخواستی بشنوی اش و ببینی اش.

منتظرم. 

...You need to let it go

 یادم نیست دنبال چه می گشتم که آن آگهی را دیدم. یک اسیستنت که زبان فارسی بداند!. فرستادن رزومه که ضرری نداشت. مایه اش یک کلیک بود. فردای اش جناب دکتر "خ" زنگ زدند و با زبان شیرین فارسی بنده را به مصاحبه دعوت کردند. آن قدر الکی الکی بود داستان که مجبور شدم برگردم توی سایت و ببینم که اصلا آگهی این "اسیستنت ِ فارسی بلد "برای کجا بود. بگویم خنده ام گرفت باور می کنی ریمیا؟...یک موسسه ی مهاجرتی که سر و کارش با ایرانی هایی شبیه خودم است که می خواهند بقیه ی زنده گی شان را بیایند این طرف دنیا. به خودم گفتم این مدیرها آن قدر دور و برشان  دوست و آشنا دارند و آن قدر برای همه ی ایرانی ها کار توی فضای فارسی زبان خوشایند است که حتمن این جور آگهی ها و مصاحبه ها را فرمالیته طور ترتیب می دهند و آخرش هم آدم خودشان را می گذارند! یاد نگرفته ام هنوز که قضاوت نکنم مثل خر! جناب آقای دکتر "خ" آدرس محل مصاحبه را که فرستادند، گل از گل ام شکفت. "گالری نقاشی ِ مونترال". اگر بگویم محل مصاحبه بیشتر از خود مصاحبه جذب ام کرد دروغ نگفته ام. نیم ساعت زودتر رفتم و از همان جلوی در محو ِ نقاشی های روی دیوار  و کلاس ها و بوم های نقاشی و تیپ های هنری استاد ها و شاگردهای شان شدم. اوشان، کت و شلوار و کراوات و بسیار مودب و متشخص آمده بودند و من طبق معمول ِ وقت هایی که هیچ چیز برای ام مهم نیست و به لباس ام کوچک ترین اهمیتی نمی دهم، با شلوارک یک وجبی جین و صندل و تی شرت یک سره  مشکی تشریف ام را برده بودم.  نگاه ِ خطی ِ ایشان از فرق سرم تا نوک پای ام را به وضوح مشاهده کردم و به خودم لعنت فرستادم که چنین غیر حرفه ای حضور به هم رسانیده ام!. مصاحبه به زبان فارسی شروع شد و بعد انگلیسی و بعد فرانسه. حالا که فکر می کنم باورم نمی شود که تمام مدت مصاحبه گردن ام سیصد و شصت درجه در حال چرخش و دیدن تابلوهای اورجینال روی دیوار اتاق مصاحبه بود. خدا من را ببخشد و خدا مرگ ام بدهد که یک بار وسط حرف ِ اوشان مثل برق گرفته ها پریدم پشت صندلی شان و به طراحی روی دیوار اشاره کردم که" این گاوبازی ِ پیکاسو" نیست؟!...اوریجینال؟!...ایشان البته بسیار با شخصیت تر از آن بودند که برخورد بدی کنند. فقط گفتند که حس ِ هنر دوستی ِ من را از رزومه ام فهمیده اند و بله ، همه ی کارهای روی دیوار های این مرکز هنری، اوریجینال هستند. برگشتم و نشستم سر جای ام و عذر خواهی ِ کودکانه ای کردم و درون خودم ذوب شدم از خجالت. مصاحبه به هر مکافاتی بود! تمام شد و من باز نیم ساعت توی گالری چرخ زدم و سوت زنان و با صندل و لخ لخ کنان آمدم خانه. دیروز که توی بیمارستان بودم و از استرس رها شده بودم، دکتر "خ" زنگ زدند که برای مصاحبه ی دوم شورت لیست شده ام!. توی دلم گفتم "شورت لیست آن هم با آن شورتک ام؟!". این بار مرتب تر لباس پوشیدم و کفش های عروسکی پای ام کردم و آرایش کردم و زلف های تازه کوتاه شده ی یک سانتی ام را شانه کردم و رفتم که ببینم مصاحبه ی دوم یعنی چه. این بار اوشان با تی شرت و شلوار لی حضور به هم رسانیدند و تا نشستیم فرمودند که "به موسسه ی ما خوش آمدید. شما انتخاب شدید!". خدا می داند که چه قدر جلوی خودم را گرفتم که از آن خنده های مسخره ای نکنم که آدم حرف "پ" از لب های اش یک دفعه خارج می شود و مسخره ترین نوع خنده است!. گفتند که سابقه ی کار و فارسی ِ شیوا و روان ام ! و انگلیسی ِ بامزه ِ ی غیر نیتیو اما شبیه نیتیو گونه! (نمی دانم این تعریف بود یا متلک!)  و فرانسه ی با لهجه ی پاریسی ام ( واقعن؟!)  و اعتماد به نفس کاذب ِ تا حد ِ سقف ام! ( این هم نمی دانم تعریف بود یا کنایه) و جواب های غیر تکراری ام به سوال های تکراری مصاحبه   را دوست داشته اند و من از هفته ی دیگر می توانم شروع کنم و آفیس هم یکی از طبقه های همان گالری نقاشی است!. یا اوشان حال شان خوب نبوده و یا من واقعن در رحمت به روی ام دارد باز می شود هی هی.  همه چیز آن قدر یک دفعه ای و الکی الکی شروع شد و تمام شد که فقط باید بگویم حتمن "قسمت" این بوده. نه خوشحالم و نه ناراحت. فقط حیران ام و حیران از کاری که بی هیچ زحمتی سراغم آمده و شاکر از همانی که دارد این بازی را پیش می برد.

____________________________________________________

پ.ن.1. بنده از هفته ی دیگر به صورت رسمی، اسیستنت در امور مهاجرت از هر مدل اش می باشم و در خدمت ِ علاقمندان!

می خوابم تا رویای لبخند تو را...*

اگر اعتراف کنم که تا دیروز نمی دانستم کجای ذهن و زنده گی ام هستی اعتراف نابه جایی نیست. نمی توانستم منتظر آقای نویسنده بمانم. مسیج دادم که "یک اتفاقی گویا افتاده و باید بروم بیمارستان". به گمان ام اولین بار در عمرم بود که بدون این که توی آیینه نگاهی به خودم بیندازم از خانه سراسیمه زدم بیرون. سه ایستگاه بیشتر تا بیمارستان نیست اما برای من شد سه سال.تونل مترو کش آمد و شد سه هزار کیلومتر. سیصد هزار بار به ساعت ام نگاه کردم که بفهمم چرا نمی رسم. اشک های ام قطره قطره نمی آمدند روی صورت ام. شده بودند یک سره. یک ریز. آسانسور بیمارستان تا برسد طبقه ی ششم ، جان من رسید به طبقه ی شش هزارم آسمان. دل ام می خواست می نشستم گوشه ی آسانسور و خودم را بغل می کردم.  رسیدم به birthing centre و با هق هقی که سعی می کردم کنترل اش کنم گفتم که خونریزی دارم. خانمی که آن طرف شیشه ی رسپشن نشسته بود بلند شد و آمد این طرف و بغل ام کرد و گفت که نگران نباشم و می توانم به جای اتاق انتظار توی یکی از اتاق های پزشکان منتظر بمانم. گفتم نگران نیستم و فقط می ترسم. از این که امشب که برمی گردم خانه و روی کاناپه دراز می کشم و کتاب  bande dessinée که از کتابخانه گرفته ام را می خوانم...کوچک ام با من نباشد. این تنها ترس همه ی هستی ام بود آن لحظه. که نباشی. که بهم بگویند نیستی. که آن خون...خون ِ تو باشد. خون ِ نزدن ِآن قلب کوچک ترین ات. که برگردم توی مترو و تو نباشی...که از توی پارک کنار خانه رد شوم و تو، توی من نباشی. این که موقع خواب دست ام را نگذارم روی دل ام و شب به خیر نگویم به تو. این که از تصور صورت ِ مینیاتوری ات سرگرم نشوم.  این وحشتناک ترین ترس ِآن لحظه ام بود. یکی از رزیدنت ها آمد و گفت که باید اول ضربان قلب ات را چک کنند. از دیدن آن دستگاه کوچک ، چانه ام رعشه گرفت. هزار ریشتر آوار شد روی لب های ام . سه دقیقه تلاش کرد که پیدای ات کند و...هیچ.  حاضر بودم نیمی از عمرم را بدهم و آن صدای ضربان ِ شبیه دویدن اسب را یک بار دیگر بشنوم. همان که هر بار که می شنیدم تو را سوار یک اسب کوچک می دیدم که داری در امتداد رودخانه ی سن لوغان می روی و به من لبخند می زنی. بلند شدم و نشستم. دست های ام را گذاشتم روی صورت ام و مثل دختر بچه های پنج ساله که بهترین عروسک شان را گم کرده اند التماس وار گفتم : trouvez la. نمی دانم چرا گفتم la. ضمیر ِ دخترک ها. رزیدنت سینیور آمد و آن اولی برای اش توضیح داد که خونریزی داشته ام و او هم نتوانسته ضربان قلب را پیدا کند.  آن دومی گفت که دوباره بخوابم و این بار خودش دستگاه را گرفت. یادم است اسم خدا آمد به زبانم. گفتم که اگر صدای ام را می شنود... "پیتیکو پیتیکو...پیتیکو". هر دو لبخند زدند که "پیدا ی اش کردیم بالاخره". همه ی بغض های کنترل شده ام فوران کردند و از چشم های ام بیرون زدند. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم. گفتند که دیگر نگران نباشم و منتظر بمانم تا نوبت ام شود و دکتر تشخیص دهد که علت خونریزی چه بوده. 

اعتراف ، اعتراف، اعتراف...که تا دیروز هیچ نمی دانستم کجای هستی ام هستی. کجای دل و ذهن ام جا خوش کرده ای. کجای روزها و شب های ام آرام  و بی صدا کز کرده ای. و من هنوز آن انسان عقب افتاده ای هستم که با حس ِ "نداشتن" است که  قدردان ِ "داشته ها" ی ام خواهم شد. دو سه ساعت توی بیمارستان معطل شدم تا چک آپ ها و معاینه ها انجام شد اما هیچ خسته نشدم. هیچ دیگر بغض نکردم. تو با منی این روزها و من ..."ضد غصه"  شده ام. 

_______________________________________________________


bande dessinée  همان کتاب هایی هستند که داستان ها را با تصویر روایت می کنند. شبیه کتاب های تن تن. این جا جوانان و کودکان اعتیاد خاصی به این جور کتاب ها دارند. توی کتابخانه روی زمین پهن می شوند و این کتاب ها را می خوانند. یکی از بزرگ ترین قسمت های کتابخانه مخصوص این کتاب هاست. من از ورژن های کودکانه اش شروع کرده ام و عاشقانه می خوانم شان و توی تصویر گری های شان غرق می شوم ساعت ها. 



موزیقی: طعم شیرین خیال - دال 

عوضی گونه!

کل شب را این پهلو به آن پهلو می شوی. دیگر مثل عادت تمام عمرت نمی توانی روی شکم ات بخوابی چون احساس خفگی می کنی. بعد از این که چند ساعتی خدا به تو رحم می کند و خواب ات می برد از بوی قهوه ای که آقای نویسنده قبل از کلاس رفتن اش درست کرده بیدار می شوی و مستانه می خواهی بروی سمت آشپزخانه که یادت می افتد فقط روزانه می توانی دویست میلی گرم ِ ناقابل کافئین میل کنی آن هم اگر خیلی خیلی دل ات بخواهد به قول دکتر! پس ترجیح می دهی نگه اش داری برای نیمه ی روز که خستگی ات را در کند لااقل!...بعد بلند می شوی و می روی حمام و قبل از این که بروی زیر دوش، می ایستی روی ترازو و هرروز لبخند ِ ترازو  را با عددی که به عمرت آن وزن نبوده ای می بینی! شاید هم انگشت میانی اش را. دوش می گیری و جلوی آیینه موقع لوسیون زدن به بدن ات به این فکر می کنی که این شکم نازنین به حالت قبلی اش بر می گردد یا نه؟...چه قدر دیگر باید بزرگ شوی؟!...نمی شود همین قدری به دنیا بیاید و توی کف دست ات مثل گنجشک بزرگ اش کنی؟ نمی شود به جای رشد ِ درونی، بیاید بیرون و از هوای خوب لذت ببرد و رشدش را بیرون کند؟!...از در ِ کمد را باز کردن اصلا نمی خواهم بگویم که چشم ات بیفتد به شلوار جین های نازنین ِ مارک داری که قبل از آمدن خریدی و حالا هیچ کدام دکمه و زیپ شان بسته نمی شود. عمرا که بتوانم این جا همان مارک ها و مدل ها را بخرم تا قبل از پیدا کردن یک کار درست و حسابی!...از سوتین های رنگی رنگی  ای که با وسواس انتخاب کرده بودم و حالا از کناره های شان می زنم بیرون اصلا اصلا به هیچ وجه نمی خواهم حرف بزنم. 

آخر هفته ها هم که چه بگویم! که "ندا" ی مهربان زنگ می زند و می گوید جایی برویم و بنشینیم و گپ بزنیم  و تو می دانی که گپ بزنیم یعنی آن ها پاتیل پاتیل آبجو و مزه سفارش بدهند و تو مثل زیر ِ بیست ساله ها آب بخوری یا اورنج جوس و نهایت کمی از مزه های آن ها. بعد سه ساعت بشود و آن ها سرشان خوش و گرم بشود و تو فقط سه هزار بار توی این سه ساعت دستشویی رفته ای!. گاهی فکر می کنم نکند از رحم ام اسباب کشی کرده و رفته توی مثانه ام جا خوش کرده. بعد تازه سیگار روشن کنند و تو یادت بیفتد که قرص اسید "کوفتی" را نخورده ای.  برای ات از آن هم بگویم که تمام مدتی که توی خیابان راه می روی و توی کافه نشسته ای همه ی هوش و حواس ات به این است که" کی " "چی" می خورد؟!...ول ات کنند بستنی لیسی را از بچه ی سه ساله می گیری و خودت یک لیس بزرگ می زنی و دیگر هم به اش پس نمی دهی. یا بلند می شوی و تاکوی مکزیکی ای که میز بغلی سفارش داده را از توی بشقاب شان  می دزدی و می آیی خانه و می نشینی روی مبل و می بلعی!...فکر کردی از گرسنه گی ست؟!...نه عزیز جانم. معده ی شما شده یک غار که ته ندارد. میز را هم حاضری گاز بزنی و بگذاری لای نان و بخوری فقط برای این که چیزی خورده باشی. از میهمانی های بچه های کلاس زبان هم که تازه با هم صمیمی شده اید و چپ و راست دعوتت می کنند و خیلی هم تبلیغ coooooooooolبودن اش را می کنند اصلا بگذارید نگویم! . می خواهی بروی وسط آن همه آدم و نوشابه بریزی توی گیلاس ات و بگویی ببخشید آی ام پرگننت؟!!!!!....آه یادم نبود نوشابه نمی شود خورد چون جزو کافئین روزانه ات حساب می شود! یا فکر کردی  جا می شوی توی آن  پیرهن های قرتی بازی ای که از ایران آورده ای و توی مهمانی ها با نرگس و سپ می پوشیدی و  قر می دادی ؟..گیریم که خودت را چرب کنی  و  توی شان جا بشوی، تکان می توانی بخوری؟...مثل احمق ها عادت کرده ای با درینک و سیگار حال ات "های" شود و خوش بگذرانی و اگر حتی یکی از این دو تا نباشد قیافه ات کم از یک لاک پشت خوابالو توی مهمانی ندارد!...بعد هم عزیز دل ام اگر فکر می کنی تمام این مدت می توانی به این فکر کنی که به جای اش من یک موجود اندازه ی پرتقال توی دل ام دارم و خیلی ناز و کوچولو است، سخت در اشتباهی. مخصوصا اگر به آمدن اش فکر نکرده باشی و فقط قبو ل اش کرده باشی. گاهی هم خجالت وار به خودم و سن و سال ام فکر می کنم و این که توی آن جامعه ی طفلکی چه قدر ما هجده سالگی و نوزده سالگی و بیست سالگی نکردیم که حالا توی سی و دو سالگی دل مان تفریحات ِ تینیجری این جامعه را می خواهد!. می دانی ریمیا، هر چه بیشتر این جا را درک می کنم و فرهنگ شان را می شناسم، بیشتر به این نتیجه می رسم که ما شبیه عقب افتاده ها توی آن جامعه ی طفلکی بزرگ شده ایم و هیچ چیزمان سر جای خودش نبود و اگر بود، من الان باید با همه ی وجود از نکردن همه ی این کار ها خوشحال می بودم و فقط به این موجود نازنین فکر می کردم. فقط اما ته دل ام خوش است...که شاید این موجود...به دنیا بیاید و همه چیزش سر جای خودش باشد و همان طوری بزرگ شود که همه ی مردم دنیا بزرگ می شوند...رها...بی ترس...بی اضطراب...

______________________________________________________

مود کنونی: 


...there goes my life ....there goes my future

روزهای ام می گذرند پشت هم. دیروز در جواب این که چند وقت است آمده ای نزدیک بود بگویم سه ماه! باورم نمی شود این قدر زود گذشته باشد و نزدیک پنج ماه شده باشد. هرروز صبح تا ظهر" اسکار" می آید خانه مان. روزی دو جلسه کلاس خصوصی خواست و من نه نگفتم. این که می آید خانه  ومن قرار نیست مترو و اتوبوس سوار شوم خودش یک دنیاست. بعد که می رود ناهار می خورم و کمی استراحت و بعد باید بروم کلاس زبان فرانسه ی شبانه ام تا نه شب. تقریبن هرروزم این طور می گذرد و شاید هم برای همین است که سریع تر از قبل می گذرد انگار. هفته ی پیش سومین نوبت دکتر بود و در کمال تعجب جواب همه ی سوالات اش به مشکلاتی که فکر می کرد دارم نه بود. بعد منتظر سوالات من بود و من هیچ سوالی نداشتم. پای اش را انداخت روی پای اش و تکیه داد به صندلی اش و  دست به سینه زل زد به من و گفت:" عجب بارداری ِ زیبایی....کاش همه ی مامان هایی که می آمدند این جا همین طور بودند". نمی دانستم باید از این حرف خوشحال باشم یا نه. یعنی همه پر از سوال اند ؟...یعنی باید الان هزار تا سوال داشته باشم؟...یعنی من خنگ و بی خیال ام پس که بی هیچ سوالی می آیم دکتر؟. این را که گفت اضطراب از فرق سر تا نوک پای ام را گرفت. همه ی مغزم را اسکن کردم تا برای خالی نبودن عریضه یک سوال ناقابل بیاید توی ذهنم . آخرش هم موقع بیرون رفتن از مطب برگشتم و گفتم :" از این دستگاه های کوچک که شما دارین و  صدای قلب بچه رو می شه شنید....از کجا می شه خرید؟!...چنده؟!". دکتر تقریبا کمی شوک ناک و کمی با خنده گفت:" منظورم سوال هایی مربوط به بیبی و خودت بود"! گفتن ندارد شرمنده گی ام و میزان سرعتی که از اتاق اش بیرون زدم!

بیست روز دیگر مانده به آن روزی که قرار است بهم بگویند دختر است یا پسر. نمی توانم بگویم که برای ام فرقی ندارد. به قول گولو اصلا سلامت بودن اش ربطی به این که دل مان دختر می خواهد یا پسر ندارد و من نمی دانم چرا ملت این دو تا را با هم قاطی می کنند!...نمی توانم با خودم رودروایسی داشته باشم و بگویم که فرقی ندارد. زنده گی من اگر دختری داشته باشم، زمین تا آسمان فرق خواهد کرد با این که اگر پسری داشته باشم. سختی داستان این است که همان روز آقای نویسنده امتحان دارد و من باید خودم تنها بروم و  با یک پسر برگردم...یا یک دختر. البته دارم خودم را آماده می کنم برای این که اگر پسر بود غصه نخورم و  طفلکی ِ کوچک ام نفهمد که جا خورده ام و شاید چند روز توی شوک باشم. هنوز حتا زبان ام نمی چرخد که باهاش حرف بزنم یا صدای اش کنم. هرازگاهی توی آیینه شکم ِ کمی بزرگ شده ام را نگاه می کنم و حیرت می کنم از رشدش. گاهی دلم می خواهد بغل اش کنم و بوی اش کنم. دلم می خواهد بیست روز ، زود بگذرد و ببینم دنیا با من چند چند می شود بالاخره و من با زنده گی ام قرار است چه کنم و چه شود و چی پیش بیاید. بیست روز عزیز. زود بگذر این روزها. زووود تر از همیشه. 


    

ای کاش عشق را زبان سخن بود...

اولین ترم ِ کلاس زبان ِ  داوطلبانه ام که تمام شد، ایستادم جلوی کلاس و گفتم که این جلسه ی آخر است و از همه تشکر کردم برای بودن شان. سعی کردم شمرده تر از همیشه حرف بزنم چون می دانستم که سطح شان پایین است و شاید خیلی از حرف های ام را متوجه نشوند. آخرش هم با این که حالت چهره و مدل ِ لبخند ِ  شان نشان می داد که خیلی از حرف های من را نفهمیده اند، همه گفتند thank you   و کلاس تمام شد. کتاب و دفتر و دستک و بطری آب و موبایل ام را از روی میز یکی یکی برداشتم و توی کیف ام گذاشتم. سرم را که بلند کردم دیدم همه شان موبایل به دست صف کشیده اند و ایستاده اند جلوی در. فکر کردم که حتمن می خواهند تلفن ام را بگیرند. اولین چیزی که آمد توی سرم این بود که "آخر طفلکی ها، شما که نه فرانسه می دانید و نه انگلیسی و نه فارسی، چه طور می خواهید به من زنگ بزنید و حرف بزنیم؟"...هنوز دو ثانیه از این قضاوت احمقانه ام نگذشته بود که اولین شان آمد طرفم. موبایل اش را گرفت سمت ام و با سرش اشاره کرده که "بخوانید".به صفحه ی موبایل اش نگاه کردم. "مترجم گوگل". توی قسمت بالا اسپانیایی تایپ کرده بود و قسمت پایین "فارسی" را انتخاب کرده بود. "بسیار ممنونم از لبخند تو. همیشه لبخند ِ تو". نمی دانستم مترجم گوگل این قدر خلاقیت دارد توی ترجمه!..."همیشه لبخند ِ تو". غافلگیر شده بودم. ناخودآگاه لبخند زدم و بغل اش کردم. آن یکی آمد و همان طور موبایل اش را گرفت جلوی صورت ام. "تو خیلی خنده دار هستی و من خنده دار دوست دارم"...آن یکی" تو شبیه گربه ها هستی . مثل نقشه ی کشور شما. تو معلم گربه ای هستی"! از این بلند خندیدم. چه طور من را شبیه گربه دیده بود؟ . همین طور یکی یکی با مترجم گوگل می آمدند جلو و حرف های شان را می زدند و من با هر جمله به حماقت جمله ی توی سرم فکر می کردم. به این که فکر می کردم حتمن کلمه ها باید به زبان بیایند تا بنشینند به دل ات!..من که سال هاست نوشتن همه ی زنده گی ام شده، یادم رفته بود که می شود...نوشت .  بی این که گفت. 


_____________________________________________________

 پ.ن. 1. آقای مسنی که توی کلاس از تلاش کردن اش حیرت کرده بودم ، نوشت" دو ماه دیگه باید برم آمریکا. می شه معلم خصوصی من بشید؟". و شد اولین شاگرد خصوصی ام:)

سر روی شونه ت می گذارم بی بهانه...*

از صبح یک سره باران می آید. نکند تابستان تمام شده؟. از بس که همه ترسانده اند ما را از زمستان ِ این جا و سرمای خشک کننده اش. سوال ِ این که "کی آمده اید به مونترال" همیشه به دنبال لبخندی معنی دار و جمله ی " پس هنوز زمستان این جا را ندیده اید!" است. هرروز به فکر خریدن لباس های زمستانی هستیم. یک برند شعارش این است که این کاپشن تا منفی بیست درجه شما را گرم نگه می دارد و آن یکی  برند افتخارش گرم نگه داشتن ِ شما  تا منفی سی و پنج درجه است. هنوز نمی دانند که گرم بودن آدم به پوشیدن کاپشن درجه دار نیست و دل آدم است که باید گرم باشد. پشت آدم است که باید به کسی و چیزی گرم باشد.,

امروز رفته بودم برای آزمایش خون. همان بیمارستانی که قرار است چند ماه دیگر آن جا بروم. یک جای سبز و بزرگ  و زیبا و پر از رنگ که ظاهر مرتب و پنجره های دل بازش نمی گذاشت به این فکر کنی که این جا هم حتمن  مثل بیمارستان های همه ی دنیا پر از غم و غصه است. ولی می دانم که این جا هم حتمن اتاق هایی دارد که پدرهایی توی آن ها شیمی درمانی می شوند و حتمن دخترکان آن ها توی همین محوطه ی زیبا و سبز می نشینند و زار می زنند بعد از هر بار ملاقات. این جا هم حتمن اتاق هایی دارد که دخترکانی با موهای بلند ،  آرام توی کما خوابیده اند و هیچ گاه بیدار نخواهند شد. اصلا بیمارستان همه جای دنیا بیمارستان است. مهم نیست یک بیمارستان شلوغ و دولتی و قدیمی توی ایران باشد، یا یک ساختمان مجهز و مدرن و پر از رنگ توی یکی از شهرهای کانادا. فقط یک قسمت است که همیشه لبخند به لب ات می آورد و آن هم قسمت ِ بیبی های تازه به دنیا آمده است. هر چه ملاقات کننده گان ِ قسمت های دیگر خسته و نا امید و مستاصل اند، ملاقات کننده های این قسمت خوشحال و پر از هیجان و شور اند. ده نفری جلوی ام هستند. کیف و پرونده ام را می گذارم پیش آقای نویسنده و می روم کمی دور بزنم. تابلو ها را دنبال می کنم تا برسم همان جایی که بتوانم لبخند بزنم. توی آسانسور، زنی با یک ساک صورتی نوزاد که کلی بادکنک هلیومی بهش گره زده شده ایستاده . حدس می زنم مادر ِ قدیمی ِ یک مادر ِ جدید باشد!...پسرک بیست و چند ساله ی خوش تیپ و خوش قیافه ای هم کنارش ایستاده که یک عروسک پشمالوی خرس ِ  ارغوانی رنگ نسبتا بزرگ توی بغل اش است و دارد با هیجان با زن حرف می زند. دل ام می خواهد که فکر کنم این برادرک ِ مادر ِ جدید است. از برق ِ چشمان اش شاید این را حدس می زنم. زل زده ام به شان . آن طور که یک لحظه ساکت می شوند و به من نگاه می کنند. لبخند می زنم. آن ها هم. می گویم مبارک باشد. زن ذوق می کند و تشکر می کند. به این فکر می کنم که شده است ژانویه  و همه جا سفید شده از برف و ...خودم و آقای نویسنده چند روزی باید این جا باشیم. صبح و شب. فقط خودم و خودش. بی هیچ آدمی توی آسانسور با کیف صورتی و بادکنک های هلیومی  و بی هیچ کسی با یک خرس پشمالوی ارغوانی توی بغل اش. ترس برم می دارد. یک جور ترس از نوع اولین. یک جور ترس از جور ِ نگرانی. بی این که از آسانسور پیاده شوم ، برمی گردم همان طبقه ای که برای آزمایش خون بودم.  این ترس ِ جدید، احتمالن چیزی ست که باید شروع کنم به فکر کردن به اش و برطرف کردن اش. باید آن قدر فکرش را بکنم تا عادی شود و شجاع شوم. "چه زود برگشتی؟...هنوز یک نفر هم نرفته!". می خزم توی بغل اش. موهای ام را می بوسد. می گویم:" وقتی از بیمارستان برگردیم خونه ..من و تو و بیبی...حتمن گشنه مونه خیلی.  کی برامون غذا درست می کنه؟" . چشم های اش را چند بار باز و بسته می کند و مثل همیشه حاضر جواب می گوید:" برای تو  توی راه پیتزا وجی می خریم، برای خودم استیک و برای بیبی هم هپی میل ِ مک دونالد. خوبه؟. شاید هم بگیم ترنج و تورج برامون غذای خونگی درست کنند. بهتر نیست؟". می خندم. خودش هم. "یه دور زدی و فقط نگران این شدی که چی بخوریم؟ این قدر شکمو شدی؟". می خندم باز. می خواهم برای اش از بادکنک های هلیومی و تدی بر ِ ارغوانی بگویم...اما سکوت می شوم. خودم را می چسبانم به اش."نگران هیچ چیز نیستم....هیچ چیز..."


_______________________

موزیقی : چتر خیس. حامد همایون

هایکوی اولین!

گوش های ات را باز و

 چشم های ات را بسته 

زودتر از آن چه فکر کنی

جمع مان جمع می شود

 __________

موزیقی متن :       mes jours-Clémence