ما پنج نفر...

مرا ببخشید که هنوز فرصت نوشتن نیافته ام. این کوتاهه برای آن هایی ست که هنوز چشم انتظارند اما دعاهای شان پیشاپیش همراه من و پسرک بود. مستقر که شویم در خانه ، بر می گردیم.



قرار نیست برایت بگویم به دنیا آوردن ات چه بر سرم آورد! آن قسمت داستان مربوط به من است و نه تو عزیزکم. بیست و چهارساعت درد کشیدن و آخرش هم زیر تیغ رفتن ، صد بار ِ دیگر هم اگر اتفاق بیفتد می ارزد به آن ثانیه ای که آوردن ات و گونه ات را چسباندند به گونه ی من و ببخش مرا که از بی حالی و بی حسی حتی نتوانستم لمس ات کنم فرشته ترینم. تو عاشقانه ترین ولنتاین زنده گی ام را برایم ساختی و زیر و رو کردی "باران" بودنم را. دوستت دارم پسرکم...کوچکم... مهربانم. خوش آمدی به روزهایم

آخرین شب ِ خانه بی تو

از بیمارستان تلفن زدند و گفتند که فردا گوش به زنگ شان باشم و هر وقت که تماس گرفتند بروم بیمارستان برای بستری شدن و داستان ِ اینداکشن و مخلفات اش. ساک ِ پسرک و خودم را دوباره چک کردم که مبادا چیزی را فراموش کرده باشم. نمی دانم چرا اما کابینت ها را ریختم بیرون و همه شان را مرتب کردم!...به مامان و خاله که قرار است برای تولد پسرک پای سیب درست کنند مسیج دادم که هر چه درست کردند ، نصف اش را بدهند برادرک تا توی شهرک بچرخد و بین کارگران شهرداری تقسیم کند. کاری که همیشه بابا با نذری های خانواده می کرد. صندوق عقب ماشین را پر می کرد و شبانه راه می افتاد توی خیابان ها و هر جا کارگر شهرداری ای می داد می ایستاد و نذری را به او می داد.  به مرجان و آتو و فائزه و ندا مسیج دادم که نگران نباشند و برای بیمارستان آمدن خودشان را به زحمت نیندازند و اگر لازم باشد حتمن آقای نویسنده خبرشان می کند که بیایند. ترنج و تورج را شانه کردم و  خاک شان را تمیز کردم و ظرف غذا و آب  اضافه برای شان گذاشتم. می دانم که همه ی دوستان ِ ندیده ی این جا و همه ی اهالی ِ فامیل ِ آن طرف ِ ما و آقای نویسنده دل شان این جاست و مدام خبر می گیرند و دعا می کنند. اما چند ساعتی ست که دارم توی سرم فقط و فقط با چند نفر حرف می زنم و بدجوری دلم می خواهد که حواس شان به من باشد. 

 اول "بابا"...که می دانم مثل همه ی باباهای دنیا شاید آرزوی دیدن نوه ات را داشتی و دنیا به تو این فرصت را نداد. یک روز مامان بهم گفت که  وقتی خبر آوردن ترنج را شنیدی، با افسوس  گفتی که همه ی هم سن و سال های ات دارند پدر بزرگ می شوند و آن وقت من تازه یک گربه آورده ام توی خانه. این را مامان بعد از رفتن ت بهم گفت و من فقط افسوس خوردم که چرا نشد به تو بگویم که متاسفم اگر نتوانستم به آرزوی ات برسانمت. متاسفم بابا که آرزوی ات را با خودخواهی  ندیده گرفتم چون نمی خواستم بچه ام را توی آن همه تضاد و داستان هایی به دنیا بیاورم که خودم بزرگ شدم.  درست است که حالا نیستی و شاید نتوانی پسرک را بغل کنی ، اما می دانم که ما را می بینی و حواست به مان هست. این را همان شبی فهمیدم که برادرک با گریه زنگ زد و گفت که خواب دیده بابا تک و تنها بلیط خریده و می گوید من باید بروم کانادا و برادرک هرچه اصرار کرده که تنها به صلاح اش نیست، گفته که باید و باید و باید برود. من خودم خوب می دانم که دختر ِ رویاهای ات نبودم بابا. خودم خوب می دانم که هر چه بیشتر خواستی مرا شبیه خود تربیت کنی من یاقی تر و سرکش تر شدم. من این ها را خوب می دانم بابا. ولی مطمئنم اگر حالا هم بودی توی این شرایط مرا بخشیده بودی. برایت می نویسم که بدانی دلم می خواهد کنارم باشی و نگاهم کنی و دعایم کنی و بدانم که لبخندت با من است و نه خاطره های تلخ سال های نا اهلی ِ من و سرسختی ِ تو.


دوم "ف" عزیزم.  که فقط خدا می داند چه قدر دلم برای تو و آن صدای جادویی ات تنگ شده است. نازی اکم هر روز و هر ساعت حالم را می پرسد و من خوب می دانم که  خودش این روزها چه قدر تنها و غم دار است. توی فرودگاه موقع خداحافظی بود که فهمیدم بیکار شده و دیگر دستم به روزها و شب های تهران برای رفتن دنبالش و چند ساعتی خنداندن اش نرسید. تو اگر بودی اما حالا خیالم صد برابر راحت بود. خواب تو را همان ماه های اول دیدم. وقتی هیچ کس نمی دانست. که توی مهمانی بزرگی بودیم و کسی به من سیگار تعارف کرد و من یادم افتاد که نباید سیگار بکشم و تعارفش را رد کردم و یک دفعه دیدم تو از دور داری به من چشمک می زنی که یعنی می دانی و من نمی دانستم از کجا. "ف" مهربانم ، دلم می خواهد تو هم کنار بابا بایستی و تنهایم نگذاری. همان طور که وقتی توی بیمارستان بودی، بابا با آن حال و روز بیمارش می آمد و توی حیاط بیمارستان کنار عمه می نشست و اشک می ریخت. کنار بابا باش و تنهایم نگذارید که خودتان بهتر از هر کسی می دانید که چه طور بودن تان آرامشم است. 


سوم "عزیز" جان است. مادر ِ بابا. آخرین بار که دیدمت روی تخت بیمارستان نشسته بودی و همه ی نوه ها دورت حلقه زده بودیم و یک دفعه زل زدی به من و بعد اشاره کردی که نزدیک شوم و در گوشم گفتی:" بچه داری؟" و من خندیدم و گفتم نه عزیز جان و تو گفتی :"دیگه وقتشه!" و من خندیدم و این آخرین بار بود که صدای ات را شنیدم. شاید نه سال از آن روز می گذرد و حالا وقت اش شده! خواب تو عجیب ترین خواب این نه ماه بود و درست وقتی بود که هنوز خودم هم نمی دانستم که بچه ای دارم و تو کلی خوراکی های خوشمزه برای چمدانم دادی و وقتی به میوه ی عجیب و غریب توی یکی از بسته ها اشاره کردم، گفتی "میوه ی بهشتی" ست . از کنجکاوی یکی را خوردم و از شیرینی آن از خواب بیدار شدم. تو انگار منتظر ترین بودی برای این روز عزیز جان.  چه خوب که زودتر از بابا و "ف "رفتی و کمر خم شده ات نشکست. دلم می خواهد بگویم که حالا که وقت اش شده، کنار بابا و ف باش و تنهایم نگذار.  درست است که از آن طرف دنیا هیچ کس نتوانست برای این روزهای سخت و شیرین ِ پیش رو، کنارمان باشد، اما برای من تو و ف و بابا یک دنیا هستید و مطمئنم که کنارم خواهید بود.

"نرگس" ، "نیکول" و "زهره " جون هم از صبح توی سرم توی رفت و آمدند و می دانم که همین دور و برها هستند.

به همه گفته ام که خیال شان راحت باشد و به زنده گی شان برسند و تا به خودشان بیایند من خبر به دنیا آمدن پسرک را بهشان مخابره خواهم کرد!!..اما تو که غریبه نیستی ریمیا...توی دلم غوغاست. ترس، بزرگ ترین چیزی ست که توی دلم است و "نتوانستن" پررنگ ترین و تیره ترین سایه ای است که روی همه ی فکرهای ام است. 

امشب آخرین شبی ست که توی این خانه، چهار نفری نشسته ایم و هر کس سرش به کار خودش است. ترنج و تورج خوابیده اند و آقای نویسنده دارد یک چیزهایی درباره ی تولد صادق هدایت می نویسد و من هم به سختی نشسته ام روی صندلی و وبلاگ می نویسم. ازین که با پسرک برگردیم خانه و باید چه کارش کنم وقتی گریه می کند یا دل درد دارد می ترسم!...ازین که چه طور باید بغلش کنم و چه طور بالای سرش بیدار بمانم و خوابم نبرد وحشت زده ام. می دانم که همه چیز زودتر از آن چه فکر کنم نرمال خواهد شد، اما این دلیل خوبی برای وحشت زده نبودن و نترسیدن نیست. می دانم که امشب خوابم نخواهد برد و به قول دکتر چهل و هشت ساعت طولانی را قبل از زایمان خواهم داشت. اما فکر این که بابا و ف و دعا و آرزوهای همه ی خواننده های ناشناس این خانه، با من است، آرام ترم می کند. با خودم می گویم...راستی چند نفر باید برای آدم دعا کنند تا آدم آرامش بگیرد؟... یک مادرک ِ نگران آن سر دنیا و ...بابا ی همین جا و ...برادرک ِ پر از استرس و بیست و چند نفر از خواننده های این جا...کافی نیست؟...


به گمانم دیگر جدی جدی روزهای آخری بود که با هم بودیم و تو حتا کوچک ترین انگیزه ای برای آمدن نشان ندادی. تا چند ساعت دیگر می روم دکتر و نمی دانم این بار دیگر می خواهد مثل پزشکان کدام کشور تصمیم بگیرد! ولی حس ام می گوید که احتمالن فردا صبح باید شال و کلاه کنیم و با پای خودمان برویم بیمارستان و چند روز بعد با تو برگردیم خانه. عجب تصویر عجیب و غریبی ست هنوز بعد از نه ماه بودن ات و فکر کردن بهت!

  این چند وقت خیلی با ترنج و تورج حرف تو را زده ام  و می دانم با این که هیچ نمی گویند،  منتظرت هستند. یادت باشد که این دو موجود که قبل از تو همه ی زنده گی ام بودند، اولین تجربه ی خواهر و برادر داشتن برای تو خواهند بود و  باید یاد بگیری بهشان محبت کنی و یادت نرود که  این ها بی توقع ترین و بهترین همدم  های من توی شش سال قبل بوده اند و مطمئن م که برای تو هم همین طور خواهند بود.

قول می دهم که ته مانده ی ترس ها و اضطراب های ام را امروز بگذارم جلوی در و به هیچ چیز هیچ چیز هیچ چیز فکر نمی کنم جز آمدن ت که می دانم شبیه هیچ اتفاقی توی زنده گی ام نخواهد بود و قرار است زیر و رویم کند. معجزه ی آمدنت که شاید بشود اولین معجزه ای که قرار است به چشم ببینم...

و تو نمی دانی که چه طور منتظرم بغل ات کنم و کله ی کم موی ِ خوش بوی ات را ببویم و ببوسم و بگویم که...خوش آمدی کوچک جانم...


هیچ وقت دیر نیست برای آمدنت....

تا در مطب را باز کردم هر دو منشی اول با دهان باز نگاهم کردند و بعد هم هردو هم زمان با خنده گفتند:" بازم تو؟". خودم هم خنده ام گرفت.کمی نشستم تا نفسم تازه شود. از بیمارستان تا مطب را سراسیمه رفته بودم که نتیجه ی سونوگرافی را قبل ازین که دکتر برود نشانش بدهم و تکلیفم معلوم شود. منشی ها کمی سر به سرم گذاشتند و حال و هوایم عوض شد. نوبتم که شد، دکتر هم با لبخند وارد اتاقش شد و گفت :" مادر ِ خسته و بچه ی لجباز!". گفتم:" خسته نیستم ...دارم از آخرین روزهای ش لذت می برم...". نتیجه ی سونوگرافی  را دید و سرویکس ِ  به قول خودش همچنان مثل سنگم را چک کرد و گفت:" پیشنهادم این است که مثل فرانسوی ها رفتار کنیم!"...نمی دانم چرا مثل احمق ها گفتم:" شراب  و پنیر بخورم؟!" ..خندید و گفت:" مثل پزشکان فرانسوی منظورم بود ولی فکر کنم بدجوری دلت برای عادت های قبل از بارداری ات تنگ شده!...همه چیز به نظرم خوب است و می توانیم هفته ی چهل و یک را هم صبر کنیم. تو هم که هپی هستی و خسته نیستی. اگر تا چهارشنبه لجبازی ِ این بیبی شما ادامه پیدا کرد، روز بعدش بستری می شوی و احتمالن یک دوره ی طولانی induction را باید شروع کنیم. (القای زایمان یا تحریک رحم فکر کنم ترجمه اش باشد!). نمی دانستم چه باید بگویم. هیچ سوالی هم حتا به ذهنم نرسید. فقط سعی کردم که با همه ی وجودم اعتماد کنم به حرف دکتر و ...طبیعت!پرسید که اضطراب دارم یا نه. گفتم اصلا و به همه ی اتفاق هایی که می افتد ایمان دارم و نگران نیستم. می دانستم که شب که برگردم خانه، هزار تا فکر و خیال می آید توی سرم و این جمله که استرس ندارم برایم مسخره ترین جمله می شود. اما نمی دانم چرا آن لحظه آن قدر آرام بودم و مطمئن بودم که همه چیز خوب پیش می رود. یاد دخترکی افتادم که توی بخش زایمان  دیدم ش و روی ویلچر نشسته بود و زیر چشمانش گود شده بود از درد و مادرکش خوشحال ویلچرش را هل می داد و می گفت :" فقط چند ساعت مانده ...تحمل کن" و دخترک فقط کمی تا بیهوش شدن فاصله داشت. دوباره لبخند زدم به دکتر و گفتم :"تا هر وقت لازم باشد صبر می کنم. بیبی هم باید یاد بگیرد که صبور باشد". دکتر از روی صندلی اش بلند شد که برود سراغ اتاق کناری و مادر ِ بعدی و همان طور که در را باز می کرد گفت:" آفرین...همین طور باقی بمون...همیشه". آقای نویسنده سکوت بود. می دانستم غوغاست توی دلش و این جور وقت ها که چیزی بر خلاف آن چه انتظار دارد پیش می رود اضطراب می گیرد و به هم می ریزد. کمک کرد که کفش های ام را بپوشم و آمدیم بیرون.  فکر کردم سکوت برایش بهترین چیز است. برف گرفته بود و من توی دلم ذوق زده گفتم:" پنج روز دیگه هم با همیم..پسرکم" و ...نمی دانم که فهمید یا نه.

میان ِ من و تو...

 از معدود بارهایی ست که نه موزیک گذاشته ام و نه هیچ. مثل دو ماه گذشته صندلی راحتی آقای نویسنده را گذاشته ام کنار تخت و رو به پنجره و  و پاهای ام هم روی تخت. ترنج و تورج هم این طرف و آن طرف پای ام روی تخت لم داده اند. بیشترین لحظه های نه ماه قبل را توی همین حالت گذرانده ام. کتاب خواندن و فیلم دیدن و خوابیدن و خلاصه بیشتر کارهای ام توی همین پوزیشن بوده است. 



چند روزی ست که از روزی که قرار بود بیایی می گذرد اما هنوز انگار تردید رهایت نکرده است عزیزکم. دکتر تا فردا به من و تو مهلت داده است  و اگر نیایی باید فکر دیگری کنیم. می بینم که مدام تکان می خوری و خسته ای انگار اما من خسته نیستم و دلم می خواهد تا هر وقت که خودت دلت می خواهد بمانی. می دانم که تا وقتی توی دلم هستی نه گریه می کنی و نه گرسنه می شوی و نه غم و غصه سراغت می آید. امروز برای اولین بار با این که هنوز نیامده ای اما حس کردم که برای این روزها دلتنگ می شوم. این روزهایی که آرام مچاله شده ای توی دلم...این روزها که این قدر خوراکی های شیرین دوست داری و به ورجه ورجه می افتی...این روزها که به قول فنجون فقط و فقط مال منی و با هیچ کس قسمت نشده ای....این روزها که خسته گی و خواب و بیداری هم را می فهمیم....این روزها که توی برف راه می رویم و هر جا خسته می شویم می ایستیم و نفس تازه می کنیم...این روزها که همه ی کارهای مان با هم است و به هم صبح به خیر و شب به خیر می گوییم... این روزها که شبیه نبض توی دلم می زنی و قلبم به شماره می افتد...این روزها که نگران حرکت کردنت می شوم و یک دفعه انگار دست های ات را باز می کنی و بغلم می کنی...این روزها و شب ها و لحظه های عجیب و غریب که هیچ چیز برایم مهم نیست جز تو.  نوشتم که بدانی امروز و فردا که بیایی، دلم برای همه ی این لحظه های ات تنگ خواهد شد پسرکم. همه ی این 9 ماهی که به معنای واقعی فقط خودم بودم و خودت.  دکتر و آقای نویسنده و نازی و برادرک و میم و مادرک و همه و همه عجله دارند که بیایی و از سوال های هرروز و هر ساعت شان خسته ام. تردیدت را می دانم و دو دلی ات را حس می کنم عزیزترینم ولی با همه ی این ها، ثانیه به ثانیه حواسم به توست که اگر قصد آمدن کنی،با همه ی وجود کمکت کنم و صبور باشم و درد را به جان بخرم و بعد که آمدی بغلت کنم و بگویم که می دانم "به دنیا آمدن چه قدر سخت بوده". می دانم که "بودن" دل شیر می خواهد و ازین به بعد ادامه دادن دل ِ شیر"تر".تو چه توی دلم باشی و چه به دنیا بیایی برای من همه چیزترین اتفاق دنیایی و من تا وقتی که باشم و حتی وقتی نباشم یادم نمی رود که هستی ام را ازین رو به آن رو کردی. ببخش اگر توی تردید می مانی و دکتر ها به زور مجبور می شوند به دنیا بیاورندت. باور کن عزیزکم که دست من نیست و این دکترها نگرانند.  نمی خواهم به تو قول بدهم که بیا و دنیا پر از زیبایی ست. من از قول دنیا نمی توانم به تو قولی بدهم. اما از قول خودم می توانم برایت بگویم که اگر بیایی کلی لحظه و ثانیه و دقیقه برایت می سازم که بخندی و خوشحال بزرگ شوی. من و بابای نویسنده و ترنج و تورج، بیشتر از آن چه فکرش را کنی دوستت داریم و منتظریم...منتظر...

یک نفس تا تو...

نیم ساعت مانده بود که آخرین روز کاری ام تمام شود که رییس صدایم کرد.. اشاره کرد که روبروی اش بنشینم. تا  چشمم به کاناپه ی سوپر نرمالوی روبروی اش افتاد  به این فکر کردم که اگر راحت بنشینم روی اش و نتوانم  بلند شوم چه؟! از تصور خودم که مثل لاک پشت واژگون شده دارد دست و پا می زند خنده ام گرفت. کاملا می دانستم که  اگر راحت بنشینم، بلند شدنم با خداست! با احتیاط  و آرام نشستم لبه ی کاناپه.  نظرم را در مورد کار توی چند ماه گذشته پرسید. اول از خوبی های کار گفتم و بعد هم از مشکلات و ایرادها و نقص ها و یکی دو جا هم  با تیر کمان مدیریت اش را نشانه رفتم و درست نفهمیدم که لبخندش از انتقادم،  عصبی طور بود یا رضایت مند طور. حرف های ام تمام شد و او شروع کرد. گفت که جای هیچ ایرادی را نگذاشته ام و توی این مدت کم ، حرفه ای ترین کارمندش بوده ام. گفت که یک سری از بحران ها را بهتر از خودش هندل کرده ام و اصلا نمی خواهد از دستم بدهد. خیالم را راحت کرد که پست ام سر جای اش می ماند و هر وقت که برگشتم در آن جا به روی ام باز است. گفت از نهایت مرخصی زایمان ات استفاده کن و نگذار کار این جا باعث شود که با کودک ات وقت نگذرانی. گفت که یک کارمند موقت جای من می گیرد تا مرخصی ام تمام شود و بعد می توانم برگردم و حقوقم هم اضافه می شود!. باورم نمی شد ریمیا، چیز هایی که می شنیدم را. مدام به پسرک فکر می کردم که چه طور وارد زنده گی مان شد و بعد هم این کار برایم جور شد. آن هم وقتی که دنبال کار نبودم و فکرش را هم نمی کردم که بی این که کار جنرال کنم، یک راست وارد بازار کار کانادا شوم. حرف های اش تمام شد و تشکر کردم و همدیگر را بغل کردیم و خداحافظی کردم و بعد هم تند تند وسایلم را جمع کردم که به اتوبوس برسم. همه ی راه برگشت را به پسرک فکر کردم که ده سال منتظر بود تا پای من برسد این جا و هنوز یک ماه نگذشته بود که از هیچ و پوچ! خودش را وارد دنیای ام کرد و بعد هم  آن قدر دقیق کار برایم پیدا کرد که ساعات کاری ام تا آخرین روز آن قدری شود که مرخصی زایمان بهم تعلق بگیرد و همه ی این ها را انگار پازل وار برایم آماده کرده بود هستی! حالا کمتر از تعداد انگشتان دستم به آمدن ش مانده و من روزها تقریبن تنها کاری که می کنم "منتظر ماندن" است. دست های ام آن قدر خواب می رود که نمی توانم نقاشی کنم و نشستن آن قدر برایم سخت شده که نمی توانم بنشینم و فیلم تماشا کنم و کتاب بخوانم و خوابیدن هم از سخت ترین کارهای دنیا برایم شده. بعد از سال ها احساس ِ "حوصله سر رفتگی" را دارم توی روزها تجربه می کنم و تنها کاری که از دستم بر می آید فکر کردن به پسرک  و گاهی حرف زدن با اوست. امروز خواندم که مونترال قرار است سنگین ترین طوفان برفی خود را توی هفته های آینده داشته باشد و کمی نگرانم که نکند یکی از همان شب ها باشد. این که جای اش تنگ شده را کاملا از حرکات اش می فهمم و دوست دارم زودتر رها شویم. او از جای تنگ اش و من از غصه ی جای تنگ او. مدام به درد کشیدن فکر می کنم و می دانم که تا قبل از اپیدورال شاید چند ساعتی را مجبور باشم که تحمل کنم. دلم می خواهد زودتر از بیمارستان برگردم خانه و بگذارم اش توی تخت ِ کوچک ش و نگاهش کنم و نگاهش کنم و نگاهش کنم و سیر نشوم.

بهترین کادو...بهترین" آتو"....

توی بیشتر از ده تا گروه تگرامی عضوم و هیچ کدام را هم نمی خوانم. نه می خوانم و نه دیلیت می کنم!...نمی دانم چه مرضی ست. شاید فکر می کنم این ها چند تا نخ و ریسمان هستند که من را به ایران و آن آدم ها وصل می کند و اگر دیلیت کنم، جدا می شوم و میفتم و می میرم!. یکی شان را اما مدام مدام می خوانم و آن همان گروهی ست که همه ی زن های باردار ِ ایرانی ِ ساکن ِ  مونترال جمع شده اند و هرروز که از خواب بیدار می شوند از دردها و خوشی ها و مشکلات و کودکان درون و بیرون شان می گویند. برای من ِ بی تجربه ی بی هم صحبت، بهترین جایی ست که می توانم بنشینم یک گوشه و فقط گوش کنم و چیز یاد بگیرم. آن روز یکی از معدود بارهایی بود که حرفی زدم و یک نفر جوابم را داد و بی این که حواسم باشد بعد از چند روز دیدم  که دارم مدام سوال می پرسم ازش و او هم هر بار با حوصله تر جواب می دهد. روز اول که گفت :" اگر کاری داشتی و یا سوالی حتمن از من بپرس"..جمله اش هیچ بوی رودروایسی و تعارف های معمول را نداد و نمی دانم چه طور شامه ی نه چندان باهوش من این را فهمید و بی این که صدای اش را بشنوم یا چیزی ازش بدانم  شد جواب همه ی سوال های من در مورد پدیده ی ناشناخته ای به نام "پسرک". 

امروز قرار شد ببینم اش تا چند تا از چیزهایی که پیدا نکرده بودم و او زحمت خریدش را کشیده بود برایم بیاورد. حاضر نشد که من تا نزدیکی های خانه اش بروم و خودش تا ایستگاه مترو کنار خانه آمد. از دور اولین چیزی که دیدم، دو تا بادکنک هلیومی بود که بسته بود به یک ساک کاغذی با شکل های کارتونی!...دلم لرزه ی هشتصد ریشتری گرفت. یاد آن روز افتادم و یک لحظه مکث کردم!...فکر کردم که یکی از خوانندگان روزمره  گی های من است!...با لبخندی که توی هیچ کدام از عکس های پروفایل اش نبود سلام کرد و یک جور عجیبی دلم ریخت که این قدر آشنا بود برایم. از فکر بادکنک های هلیومی آبی نمی توانستم بروم بیرون. فکر کنم دومین یا سومین جمله ای که بین مان رد و بدل شد این بود که من پرسیدم چرا بادکنک؟!..و او هم بی خبر ازهمه جا با تعجب گفت که خب برای بیبی بادکنک می آورند دیگر!...نشستیم توی تیم هورتون ِ آن طرف ِ خیابان که ورژن کانادایی استار باکس توی کاناداست. دو تا پلاستیک بزرگ پر از کادو برای پسرک آورده بود. از کفش های بافتنی ِ بند انگشتی بگیر تا لوسیون و شامپو و همه چیز. دانه دانه کادو ها را نشانم می داد و من فقط تمرکز کرده بودم که نه بغض کنم و نه اشکم بیاید!...توی ذهن ِ نخود وارم،  نمی توانستم باور کنم که یک نفر بین زمین و آسمان یک دفعه مثل فرشته بیاید روبروی من و این همه کادو و مهم تر از همه، دو تا بادکنک هلیومی بی مقدمه بیاورد برای کوچکم!...نشان دادن  ُکادوهای او و قورت دادن بغض من که تمام شد، گپ ِ از همه جا شروع شد  و بعد هم این حرف های مان نبود که تمام شد بلکه وقت مان بود. بیرون زدیم و برف و بوران شده بود. با همان پلاستیک ِ کادوها و بادکنک های هلیومی بغلش کردم غریبه ی آشنا را و خدا می داند که چه طور گرم شدم توی آن بوران. سر چهار راه که رسیدم  بادکنک ها را از توی ساک کاغذی بیرون آوردم و مثل بچه ها گرفتم توی دستم. از چهارراه که گذشتم نشستم توی پارک نزدیک خانه. هضم  ِ آن هجوم از حس خوب برایم سخت بود.  حسودی ام شد به "پسرک" که هنوز نیامده...کلی دوست پیدا کرده و آرزوهای ام برایش یکی یکی دارند براورده می شوند. حسودی ام شد به دخترک که این قدر دلش  بزرگ است و فکر کردم که هنوز چه قدر باید از آدم ها خیلی چیزها یاد بگیرم. 

بوران بادکنک ها را این طرف و آن طرف تاب می داد و.. بادکنک ها دل ِ من را.... 

منو بشنو ...

دو روز پیش برایت یک کمد سفید و دو در، مدل ایستاده خریدیم. فروشگاه آن طرف خیابانی بود که خانه مان در آن است اما گفتند که سی دلار بابت تحویل آن در منزل می گیرند. کل کمد یک جعبه ی بلند بود که معلوم بود باید مثل تکه های اسباب بازی های تخم مرغ شانسی کیندر ، سر هم شود. جعبه را گذاشته بودیم توی چرخ فروشگاه و مردد بودیم برای سی دلار! یاد ماموریت آخرم افتادم که مجبور بودم توی فرودگاه قطر هشت ساعت بمانم و برای پر کردن وقتم رفتم شاپینگ و آن جا مردد شده بودم که آن رژ قرمز سکسی ِهفتاد دلاری را بخرم یا آن کمرنگ و خانوم طوری ِ  نود دلاری را!...دخترکی که آن طرف کانتر ایستاده بود زیاد نگذاشت که توی فرودگاه قطر بمانم! رو به بابای نویسنده! گفت که :" الان با این چرخ راحت هستید؟". آقای نویسنده گفت :" بله. خیلی!". دخترک لبخند ِ زیبایی زد و گفت که اگر یک کارت شناسایی بگذاریم می توانیم با همان چرخ کمد را ببریم و بعد هم چرخ را برگردانیم. به همین راحتی. و ما همین کار را کردیم. دو ساعت طول کشید تا بابای نویسنده از روی کاتالوگ کمد را سر هم کند و من هم توی همان فاصله ، بالاخره خودم را راضی کردم که  همه ی لباس هایی که برای ات خریده بودیم  را با ماشین لباسشویی ساختمان بشویم و بعد هم بیندازم توی خشک کن که ضد عفونی شوند. جوراب  های اندازه ی نصف ِ کف دستت را که می خواستم بیندازم توی ماشین، اشک های م زودتر از جوراب های ات افتاد توی ماشین!...نمی دانم چرا از کوچکی آن همه لباس دلم "مرگ" گرفت. از این که زود به دنیا می آیی و باید با احتیاط این لباس ها را تنت کنم دلم هشتاد ریشتر زلزله گرفت.  کمد که تمام شد، لباس ها هم شسته و خشک شده بودند. تورج پرید بالای کمد و من نشستم روی صندلی و  ترنج هم نشست روی پای ام و من دانه دانه لباس های ات را تا کردم و چیدم توی کمدت. اولین لباس های ات. اولین کمدت. بابای نویسنده ازمان عکس گرفت و من دوباره گریه ام گرفت نمی دانم از چه. 

یک کوله پشتی ِ عظیم و مهیج هم از آمازون سفارش دادم که چند روز پیش رسید. فکر کردم که من از آن مامان های شیک و خانومی نمی توانم باشم که یک دایاپر بگ بیندازم روی شانه ام و برای همین یک کوله ی حسابی سفارش دادم که هم بشود کیف تو و هم کیف من برای سال های بعدمان. که بیندازم روی کولم و دست های ام آزاد باشد برای بغل کردنت . حالا فقط مانده که وسایلی که برای بیمارستان لازم است را بگذارم داخلش و ...منتظر بمانم که هوای آمدن کنی. 

قرار است تا دو هفته ی دیگر هم بروم سر کار و امیدوارم توی این دو هفته هوس آمدن نکنی کوچکم. هر چه بیشتر توی دلم بمانی برای ت بهتر است. برای من البته روز به روز سخت تر می شود. قسمت های مختلف روی شکمم تیر می کشد شب ها و "خواب" از همین حالا شده است یک رویا. اما تو تا آن جا که دوست داری بمان آن جا و بزرگ شو عزیزکم. هر دردی سراغم می آید با خودم می گویم نکند این همان درد باشد. اما بعد از چند دقیقه که بهتر می شود می فهمم که نه. این آن نبوده و خیالم راحت می شود. اشتهای ام کم شده و انگار معده ای دیگر برایم نمانده. بابای نویسنده یک صندلی شبیه همان چیزی که دیده بودیم را با قیمت مناسب تر پیدا کرد و برای مان خرید که وقتی آمدی می توانیم حسابی روی آن بنشینیم و تاب بخوریم و حرف بزنیم. تخت تو را هم که بگذاریم، خانه دیگر جای سوزن انداختن نیست. ولی هیچ کدام این ها مهم نیست. چیزی که مهم است و باید یادت باشد این است که دوستت داریم و چه باشیم و چه نباشیم همیشه با تو هستیم. این را از الان تا همیشه یادت باشد. 

از همه ی این ها که بگذریم

مادرک عکسی از یک سرهمی  بافتنی ِ  فوق بامزه که یک کلاه  با منگوله ی بزرگ دارد را برایم فرستاد و گفت که به دوست اش گفته که این را ببافد و حالا می خواهد برایم پست کند. دلم آب شد و ضعف کرد از تجسم پسرم توی آن لباس. گفتم که پست هزینه ی زیادی دارد و کمی صبر کند تا ببینم آشنایی به تازه گی ها نمی خواهد از ایران بیاید که زحمت اش را به او بدهیم. تنها آدم موجود که برای سفر رفته بود ایران، همکلاسی آقای نویسنده بود. با کلی خواهش و تمنا آقای نویسنده را راضی کردم که از دوست ِ رودروایسی دارش این خواهش را بکند و آن لباس کوچک را لطف کنند و با خودشان بیاورند. مادرک که شنید، از خوشحالی عکس سه مدل دیگر لباس و پتوی بچه گی های خودم  را فرستاد که این ها را هم بدهم بیاورد؟!..بهش زنگ زدم و توضیح دادم که مادرجان، مادرک من، آن ها خودشان هزار جور وسیله و خرت و پرت دارند و در ضمن دوست جون جونی ما هم نیستند که این قدر به شان زحمت بدهیم. آقای نویسنده را که می شناسی، کلن از این که به دیگران زحمتی بدهد گریزان است. این یک دست هم فقط برای این که حس خوبی دارد و از طرف توست . لطف کن و فقط همان سرهمی را بده که صحبت کردیم و ما را مجبور به عذرخواهی  از کسی که رفیق مان نیست نکن. دیروز هم برای این که مطمئن شوم دوباره زنگ زدم و سفارش کردم  که مادرک جان، فقط همان یک دست  و او هم گفت باشد. برایش توضیح دادم که ما احتمالن سه ماه دیگر می آییم ایران و هر چه  می خواهد را بگذارد برای آن موقع و الان نیازی به لباس نیست. امروز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم که همکلاسی آقای نویسنده مسیج داده که لباس ها به دستم رسید و یک عکس هم از سه دست لباس برایمان فرستاده!!!...خدا می داند که چه قدر معذرت خواهی کردم از کسی که تا به حال حتی ندیدم اش و چه قدر شرمنده شدم که مادرم او را توی رودروایسی گذاشته!...از این طرف هم که اصلا نگویم که وقتی آقای نویسنده از خواب بیدار شد و عکس را دید چه کرد و چه نکرد و چه ها گفت و چه ها نگفت. برادرک هم از آن طرف خبر دار شده بود و دعوای مفصلی با مادرک کرده بود که چرا خواهرک را جلوی کسی که نمی شناسد شرمنده کرده ای و مگر نگفت که فقط همان لباس کوچک  و آشوبی هم آن طرف به پا شده بود. به همین سادگی و داستانی به این مسخره گی، همه ی امروز ِ تعطیل و برنامه های ام را به فاک داد و اصلا نمی دانم که این وسط چه شد و تقصیر با کی بود و اصلا اشتباه من کجا بود. فقط می دانم که برادرک امشب را رفت خانه ی ما بخوابد و مادرک بعد از حرف های ام فقط گریه تحویلم داد و آقای نویسنده هم به هر زبانی که بلد بود من و خانواده ام را مورد الطاف اش قرار داد!

بیش از آن که فکرش را بکنی عصبانی و غمگین و فکری و بی خیال!  و همه چیز در همم. باورم نمی شود که حتی محبت های مادرانه هم این طور باعث به فنا رفتن روزها و شب های تنهایی ام شود توی این سر دنیا. خسته ترینم از همه ی داستان هایی که قرار است توی شان یک نفر درک نشود و یک نفر همیشه متهم باشد و یک نفر همیشه آدم ِ خوب داستان باشد و یک نفر همیشه آدم  ِ نفهم ِ داستان. می ترسم که آن قدر بی خیال شوم که دیگر هیچ کس و هیچ چیز برایم مهم نباشد و بزنم زیر همه چیز و تنهایی را به همه ی باهم بودن های زنده گی ترجیح دهم. گاهی فکر می کنم که ازدواج طبق میل خودم، به این همه سال میان دو طرف له شدن می ارزید یا نه. شاید بهتر بود من هم با یکی از آن آدم هایی که مورد تایید مادر و پدرم بودند ازدواج می کردم و یازده سال مجبور به له شدن میان این دو طرف نبودم و شاید هم حالا همه چیز طور دیگری بود. شاید من به جای  زن سی و سه ساله ای که کلی سفر رفته و یک کار بشردوستانه داشته و حالا توی کانادا منتظر اولین بچه اش است، یک زن خانه دار ِ مرتب و منظم که کلی میهمان دعوت می کند بودم و حد اقل دو تا بچه داشتم و همه ی وقتم را صرف شوهر و بچه های ام می کردم و هیچ هم غصه ی دلخوری های شوهرم و مادرم و پدرم را نمی خوردم و مدام با فامیل سرگرم بودم و شاید زن ِ خوشحال تری می بودم آن طوری...   



پ.ن. بابت بی پاسخ گذاشتن کامنت های متن قبل مرا ببخشید. دل و دماغ ندارم. 

تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی...

مرخصی گرفته ام امروز را که بنشینم و همه چیز را چک کنم و لباس ها را از توی کیسه های خرید در بیاورم و بچینم توی دو تا قفسه ای که از کمد خودمان خالی کرده ایم و ببینم چه کم است و چه زیاد. شمارش معکوس ام برای ماه آخر از یک هفته ی دیگر شروع می شود و باید همه چیز آماده و مرتب باشد. زمستان رسما شروع شده اما دمای هوا به شدت متغیر است. یک روز صبح می رسد به منفی بیست و یک روز صبح منفی دوازده و روز بعدش منفی یک. با این که به خاطر سایز ِ گسترش یافته ام! نتوانستم لباس زمستانی مناسبی بخرم اما هیچ احساس سرما نمی کنم و بیشتر مواقع دوست دارم زودتر کاپشن و کلاه ام را در بیاورم و نفس بکشم توی هوایی که برای همه سرد است و برای من شده خنکای مطلوب. تنها هم صحبتم روزها توی محل کار فائزه است که بی نهایت خوش قلب و مهربان است. هیچ چیز توی حرف های اش آزارم نمی دهد و فقط آرامش است. 


چند روز پیش رفتم برای سونوگرافی ای که از بس نگرانش بودم تا صبح خواب های تخیل وار می دیدم. دکتر فقط روز ویزیت قبلی ام گفت که می ترسد بیبی رشد نکرده باشد و بهتر است سونوگرافی سوم را بروم. قبل تر از آن مدام این شوخی را برای مرجان تعریف می کردم که روزهای اولی که آمده بودم برایم بسی شگفت انگیز بود که می دیدم وقتی خانم بارداری سوار مترو یا اتوبوس می شود، یک ملت از جای شان بلند می شوند تا جای شان را به او بدهند و این شده بود یکی از فانتزی های دوران بارداری ام  و حالا دو روز دیگر بچه ام به دنیا می آید و هربار که سوار مترو و اتوبوس می شوم همه فقط به چشم یک آدم "چاق" نگاهم می کنند و بعد هم روی شان را برمی گردانند!!!!و مجبورم کل مسیر را یک لنگه پا بایستم!!..مرجان هم می خندید و می گفت که فسقل جان پس کی می خواهد بزرگ شود!.  دکتر که گفت نگران رشد نکردن اش است همه ی آن شوخی مسخره روی سرم خراب شد. مثل همیشه آقای نویسنده درگیر کلاس اش بود و مجبور شدم تنها بروم. افرادی که سونوگرافی می کنند  معمولا رزیدنت هستند و فقط کارشان را انجام می دهند و  سوال خاصی را جواب نمی دهند. نمی دانم اضطرابم را توی خواندن عددهای روی مانیتور دید یا سکوت ِ عجیب و غریب و صورت بی لبخندم را که یک دفعه گفت:" دوست داری صورت اش را ببینی؟"..."می شود؟"...گفت مجبورم کمی این دستگاه را بیشتر فشار دهم اما چند ثانیه می توانی...و من چشم های ام را گرد کردم و ...یک لحظه...شاید چهار ثانیه دیدم اش ریمیا. صورت اش گرد بود و یکی از دست های اش روی گوشش بود و چشم های اش بسته بود و..شبیه ماه بود جانم.  صورت اش درست شبیه قرص کامل ماه گرد و بی نقص بود و پلک های اش روی هم بود خواب وار و آن دست مشت کرده اش روی گوشش که می توانستم تا شب به اش زل بزنم. با گریه خندیدم. پرسید که چرا سونوگرافی سوم را آمده ام و گفتم گویا دکتر نگران رشد بیبی بوده است. سونوگرافی سوم گویا این جا زیاد رایج نیست و فقط در صورتی تجویز می شود که مشکل خاصی باشد. جواب را که گرفتم بی معطلی رفتم سمت مطب. تقریبن وقتی رسیدم که دکتر داشت بند و بساط اش را جمع می کرد که برود. گفتم که خودم را رسانده ام چون تا فردا نمی توانستم صبر کنم. دکتر با حوصله نشست پشت میزش و با دقت همه ی نمودار ها را نگاه کرد و بعد گفت:" آن قدر ها که فکر می کردم کوچک نیست و رشد هم کرده. حدود سه و نیم است!". وا رفتم. گفتم "این همه استرس برای موجودی که سه و نیم کیلو است؟؟...فکر نمی کنید سه و نیم کیلو ، کوچک که نیست حتا کمی هم huge و بزرگ است؟؟...یک کیلو هم که می گویید ماه آخر اضافه می شود و یعنی شما نگران کوچکی ِ یک موجود ِ چهار و نیم کیلویی بودین واقعن؟!!..و من این همه استرس؟". توی ذهنم پسر عمه ی کپل ام بود وقتی که به دنیا آمد و سه کیلو و نیم  بود و به سختی بغل اش می کردند همه و از زور ِ فشار لپ های اش شبیه ژاپنی ها شده بود. حرف های ام که تمام شد، دکتر عینک اش را از روی چشم اش برداشت و با لبخند گفت :" خانم متخصص، منظورم سه و نیم پوند بود". خجالت وار لبخند زدم و تصویر پسر عمه ی کپل ام از ذهنم محو شد و یک موجود ظریف یک و نیم کیلویی جای اش را گرفت. گفتم " وزن اش آن قدر ها مهم نیست که مغزش مهم است". این بار دکتر لبخند زد و گفت:" امیدوارم یک کیلو...یک کیلو..." کیلو"... یک کیلوی دیگر بهش اضافه شود توی این ماه چون اگر نشود آن وقت مراقبت از یک بیبی ِ tiny  و مینیاتوری سخت تر از یک بیبی ِ معمولی است.". از تاکید مسخره اش روی کیلو هر دو خندیدیم. 

در خانه را که باز کردم ، ترنج و تورج پیچیدند به پر و پای ام. ترنج را بغل کردم و به این فکر کردم که ترنج چهار کیلو است و نصف این وزن می آید توی بغل ام یک ماه دیگر. سرم را کردم توی موهای ابریشمی ترنج و گفتم:" بزرگ شو جانم...بزرگ شو..."

از همه جا گونه

نوشتن لیست را با عنایت گوگل و کامنت های این جا و همکار ِ محترم که دو تا بچه بزرگ کرده و مرجان که یک عدد "سیاوش" را دارد بزرگ می کند، تمام کردم. جلوی هر کدام از چیزها هم اسم همان کسی را نوشتم که توصیه اش کرده بود تا بماند یادگاری:) چند بار تنها رفتم ، چند بار با آقای نویسنده، چند بار با مرجان و هنوز هم حس می کنم چیزهایی کم است! از یکی از ایستگاه های مترو  به اسم Namur که پیاده می شویم، چند تا فروشگاه بزرگ و حسابی است که دو تای شان مخصوص بچه هاست. یکی شان اسمش Toys  R  us است که یک قسمت اش فقط اسباب بازی دارد و قسمت دیگرش که اسمش می شود Babies  R  us  فقط لباس ها و وسایل بیبی گونه.  تنوع اجناسش خوب است و قیمت های اش  تقریبن مناسب. کمی آن طرف ترش هم فروشگاه Oshkosh Carter`s است که البته گران تر و با کیفیت تر است.  این دو فروشگاه آن قدر بزرگ و متنوع هستند که دیگر وقت نکرده ام به جاهای دیگر سر بزنم و توی همین دوتا چرخیده ام و خرید های ام را کرده ام. بعضی چیزها را هم از فروشگاه والمارت خریدم که یکی از بزرگ ترین فروشگاه های زنجیره ای کانادا و آمریکاست. دنبال خریدن چیزهای گران و fancy نیستم و می دانم که بیبی ها زود زود بزرگ می شوند و توی شرایط کنونی ام نباید الکی پول خرج کنم. نه می خواهم پز لباس هایی که می پوشد را به کسی بدهم و نه اصلا بیبی می فهمد که چه می پوشد و چه نمی پوشد.آن یک ذره وسواسم روی لباس های اش هم برای این است که توی ساختمان اجازه ی گذاشتن مینی واش برای شستن لباس های بچه را نمی دهند و من هم عمرن که لباس های اش را بروم و بیندازم توی ماشین لباسشویی ساختمان! و برای همین تصمیم گرفتم و  مجبورم که با دست بشورم همه را! برای همین فقط کمی سعی می کنم لباس های اش از جنسی باشد که بعد ازچند بار شسته شدن از ریخت و قیافه نیفتند.  

توی همین دو سه هفته ی قبل بیش از آن چیزی که فکرش را می کردم دارد به ابعاد ِ شکمی ام اضافه می شود و حالا چند وقتی ست که حرکت های اش را حتی از روی لباسم می بینم. هنوز حس نمی کنم که سرش کجاست و دست اش کدام است و پاهای اش کدام سمت است اما طبق چیزی که دکتر گفت باید پوزیشنی شبیه سر و ته داشته باشد حالا. با صدای ترانه های بچه گانه ای که هر روز گوش می کنم، صدای آقای نویسنده و لم دادن ترنج روی شکمم، به وول وول میفتد و حسی شبیه هیچ حسی توی دلم فوران می کند. حرکت های ام هر روز کند تر می شود و کارهایی مثل بستن بند کفش برایم تقریبن غیر ممکن است. دیگر مثل آن روزها سردم نیست و بیشتر گرمم است و می دانم که به خاطر این است که همدیگر را بغل کرده ایم!  یکی از اشتباه هایی که توی فروشگاه مرتکب شدم این بود که روی این صندلی نشستم و حسی شبیه معلق بودن در بهشت را تجربه کردم و حالا از سرم بیرون نمی رود!...بهش می گویند صندلی مادرانه و صرفن برای  نشستن و بغل کردن و شیر دادن و لذت بردن از بغل ِ کوچک بیبی است!

آن چنان نرم و لغزنده و تاب خورنده و محشر است که فکر می کنم می توانم روی اش شبانه روز زنده گی کنم و البته که چهارصد و نود دلار ناقابل است. منتظرم تا باکسینگ دی کانادایی ها برسد و بشود دویست دلار و بروم سه ساعت توی صف بایستم و بخرم اش و بنشینم روی اش و هی تاب بخورم توی خیال بغل کردن اش. آن قدر نشستن روی اش راحت و بی نظیر بود که دیگر هر جا می نشینم برایم سفت و سخت و نا راحت است. اصلا خانه باید یک گوشه ای داشته باشد که تو همیشه با بیبی اک بنشینی آن جا و برای اش داستان بگویی و لالایی بخوانی و بیبی بخوابد و تو هم !

یک خروار حرف دیگر توی سرم است که نمی دانم چرا نمی نویسم و می دانم که کار بدی ست چون این لحظه ها دیگر برنمی گردند. قرار است تا یک هفته قبل از به دنیا آمدن پسرک بیایم سر کار و از همین حالا انگار نمی توانم!! ولی می دانم که کار کردن و از خانه بیرون زدن برایم بهتر است و این بهترین تصمیم است.

امروز دیدم که رها نوشته که برای پسرک یک عروسک بخرم و بگذارم کنارش موقع خوابیدن های اش:) چه فکر خوبی رها. شاید بعد از کار بروم و دنبال یک پشمالوی مهربان بگردم برای اولین شب های خوابیدن اش توی این طرف ِ دنیای اش. ممنونم از همه  تان که توی فروشگاه راه می رفتم و اسم تک تک تان را می آوردم که فاطمه مثلا گفته این را بخرم و زری جان گفته این را بخرم و مامان رایان این طور گفته و بهاره این را پیشنهاد داده و فنجون جون این را فرموده اند و   همه و همه ی همه تان. اگر بدانید که چه قدر خوبید ..:) 

مرا به یاد من بیار...

احساس می کنم توی دو هفته ی قبل، بیست کیلو به وزنم اضافه شده است!..همان قدر سنگین و عجیب و غریب شده ام. آخر های ماه هفت است و  هرروز با یک چیز سورپرایز می شوم. یک روز صبح می بینم دیگر نمی توانم دولا شوم و بند کفش ام را ببندم!...یک روز می بینم شلوار راحتی ِ ام دیگر روی شکمم نمی ایستد و مدام سر می خورد و می رود آن پایین!..یک روز نشسته ام و دارم توی لبتاب فیلم می بینم که می بینم چیزی زیر لباسم تکان می خورد ومن نه فقط حرکت اش را حس  می کنم که بالا  و پایین شدن اش را هم با چشم می بینم!! یک روز از خواب بلند می شوم و احساس می کنم کل شب وزنه ی سنگینی روی دنده های ام بوده و تک تک دنده های ام تیر می کشند و می سوزند.  راه رفتن یا ایستادن طولانی خسته ام می کند و کل ِ من ، باران دیگری شده است انگار. 

بلک فرایدی را مرخصی گرفتم که شاید بتوانم بروم و کمی خرید کنم. گرچه که کانادایی ها بلک فرایدی را زیاد قبول ندارند و خودشان برای خودشان باکسینگ دی دارند، اما با خودم فکر کردم که اگر وضعیت ام همین طوری پیش برود، برای باکسینگ دی فقط می توانم بروم بیرون و  برای مردم توی صف مثل ملکه دست تکان بدهم! و ایستادن توی صف های کیلومتری ازم بر نمی آید واقعا. فکر کن که اولین چیزی که هر مادرکی  برای بچه اک ش می خرد چیست؟!...من نمی دانم چیست اما من همه ی ترس و اضطراب ام این بود که چه طور بیبی ِ چند روزه را باید حمام کرد!...اول اش فکر کردم که صد ها بسته دستمال مرطوب بخرم و کلن خیالم را راحت کنم و حمام اش نکنم تا بزرگ شود!..اما بعد این ایده ی خلاقانه! را با یک نفر در میان گذاشتم و چشم های گرد شده اش منصرف ام کرد!...اولین چیزی که خریدم گران ترین وان ِ حمامی بود که توی فروشگاه بود. با کمر بند و هزار جور وسیله ی بازدارنده ی "سُر " و دوش و خلاصه هر چیزی که یک دست و پا چلفتی را قادر به حمام کردن بیبی کند! و این تنها خرید ِ من و اولین خرید من برای بیبی بود. البته همان روز هم یاد گرفتم که لباس های بچه ها هم مثل بزرگ تر ها سایز دارند!...توی چشم  من قبلن ، همه ی لباس ها سایز "کوچولو" بودند فقط! همین!..با یک حمام ِ لوکس برگشتم خانه و به این نتیجه رسیدم که "هیچ" نمی دانم. هر قدر هم کتاب می خوانی، باز وقتی توی یکی ازین فروشگاه ها می روی احساس می کنی وارد یک سیاره ی جدید شده ای!   از آن روز دارم روی لیست خریدم کار می کنم و به خودم قول داده ام که این هفته هر روز یکی دو تای اش را بخرم و تا قبل ازین که بیست کیلوی دیگر توی ماه هشتم بهم اضافه شود، لیست را تمام کنم. خیلی های اش را حذف کرده ام ( مثلا شلوار اسکی!!..چکمه برای این که سر نخورد روی یخ!!!..) و خیلی چیزها هم اضافه کرده ام! ( مثلا حوله!!..دستکش برای این که خودش را خط و خوط نیندازد و کلی چیزهای عجیب دیگر!). تقصیر من نیست. سال هاست توی این فاز ها نبوده ام و کسی هم دور و برم بچه ی "نو" نداشته است. امیدوارم موفق باشم!! فعلا پسرک یک وان دارد و کلی تابلوی نقاشی روی دیوارش!!! کافی نیست؟!


 پ.ن. از کمک های تان صمیمانه استقبال می شود.

تولد برادرک بود. زنگ زدم و همه جمع شان جمع بود خانه ی ما. با مادرک حرف زدم. از آن بار آخر که حرف های ام را بهش زدم و هیچ جوابی نداد هرازگاهی در حد سلام و احوالپرسی با هم حرف زدیم. آن هم اگر من زنگ بزنم. همکارایرانی ام که میزش کنار من است، مادرش هرروز موقع ناهار بهش زنگ می زند و هرروز کلی حرف دارند با هم و من هرروز متحیر و البته غمگین می شوم سر ناهار. که چرا یک بار مادرک به من زنگ نمی زند. چرا حالم را نمی پرسد . می دانم که دلتنگ است اما می دانی چیست ریمیا. ما توی آن خانواده؛ هیچ کدام مان یاد نگرفتیم که احساس مان را درست بگوییم. همیشه آن چیزی که توی دل مان بود را می پیچاندیم در قالب توقع و انتظار و کلمه های تلخ و بعد تحویل شنونده مان می دادیم. مادرک هم یکی از آن هاست. نه که دلش تنگ نشود. نه که مهربان نباشد. نه. فقط مدل اش این طوری ست. من توی همه ی این سال ها عوض شدم و همین فقط ما را دور و دورتر کرد. 

بعد با برادرک حرف زدم و گفتم که بگذارد روی اسپیکر و بعد بهش گفتم که تولد و دایی شدن اش مبارک!...خودم هم نمی دانم چرا یک دفعه به سرم زد و این کار را کردم. فکر کردم که الان مثل خانواده ی آقای نویسنده همه دست و جیغ و کف و هورا می زنند و گریه می کنند و این طوری من هم دلم گرم می شود به خانواده ام. اما اشتباه کردم. جمله از دهان من آمد بیرون و یک دفعه همه سکوت شدند. مادرک کمی خوشحالی کرد ولی بعد ازین که گفتم هفت ماه است، اخم های اش رفت توی هم که "حالا هم نمی گفتی!"...خاله اک هم نمی دانم چرا یک دفعه صدای اش عوض شد و گفت که دیگر باید برگردم و بچه ام را کنار آن ها به دنیا بیاورم!!..بعد هم مجبور شدم به خاطر این که سر کار بودم قطع کنم و دولا شوم و رسوب های ام که ریخته بود روی زمین را جمع کنم!...هیچ کدام هیچ نگفتند. نه "انشالا خوش قدم باشه "ای، نه " تبریک" ی...هیییییییییییچ!...تنها حس های خوبی که بغض ام کرد برادرک و نازی اکم بودند.  فکر کن که توقعات من از آن ها رسیده به یک "انشالا خوش قدم باشه!"!!!!....حالا هم که پنج روز گذشته و هیچ کدام حتا به خودشان زحمت فرستادن یک خط تبریک به آقای نویسنده را هم نداده اند!...تو اصلا فکر کن ریمیا که من خاله زنک شده ام و دارم غر های کنیز حاج باقر وار می زنم. به نظرت انتظار زیادی ست که از خانواده ای که با همه ی خاص بودن شان !همیشه سنگ شان را به سینه زده ام، توقع داشته باشم که لااقل جلوی آقای نویسنده هوای من را داشته باشند؟!!...هه. یا توقع داشته باشم که مادرک یک خط برای ام توی یک مسیج جداگانه!!...نه گروه خانوادگی!...یک شکلک لبخند خشک و خالی بفرستد و بگوید که خوشحال است مثلا؟!...خواهرک ها و برادرک آقای نویسنده راه به راه برای ام مسیج می زنند و حرف های مهربان می نویسند و من فقط دلم به ذوق های برادرک و جمله های پر از عشق نازی اکم و دریای ِ دوستان وبلاگی ام خوش است. نمی دانم که چرا همه فکر می کنند که قرار است این دنیا تا ابد بماند و ما تا ابد بمانیم و پس غرور و توقعات ما مهم تر از هرچیزی  توی دنیاست.  نمی دانند که گاهی آدم منتظر یک کلمه و یک جمله ی از ته قلب است تا روزش ساخته شود و روزگارش خوش. 

توی خودم هستم بدجوری این روزها. نوشین همسایه مان، از وقتی دخترکش به دنیا آمده مادرش این جاست و حالا دارد نزدیک هشت ماه می شود و من حتا توی خواب و خیال هم نمی توانم فکر کنم که مادرک بیاید و کنارم باشد این روزها را. من و مادرک سال هاست که دیگر نمی توانیم زیر یک سقف زنده گی کنیم و این از آن درد های ناجوری ست که مطمئنم از درد زایمان هم بدتر است!...فکر کن مادرک هشت ماه توی خانه ی ما زنده گی کند!!!!!!!!!!!!!!!!! پس چرا مادر نوشین می تواند و مادرک من نمی تواند؟!...چرا مادرک نوشین توی خیابان روسری سرش می کند اما نوشین را همان طور با دامن کوتاه به عنوان دخترش قبول دارد و قربان صدقه اش می رود و مادرک من نمی تواند؟!...آن قدر از این "چرا" ها توی سرم دارم که می توانم به راحتی دیوانه شوم ریمیا. 

اضافه کن به همه ی این ها، بی حالی تورج را که نمی دانم کجای دلم بگذارم اش گربه اکم را. نه غذا می خورد و نه شیطنت می کند و نه بدجنس بازی و نه چنگولک بازی. حس ام می گوید توی دل اش حتمن باز هم یک گلوله ی مو جمع شده و برای همین هرروز بسته ام اش به روغن زیتون زبان بسته را و مدام خمیر مالت می دهم بهش. می ترسم ببرم اش کلینیک و یک دفعه بگویند سیصد دلار باید بدهید و من نتوانم و دست از پا درازتر برگردم و گربه اک زبان بسته ی مظلومک ام چیزیش شود. 

دلم آشوب ِ آشوب است و هرروز سعی می کنم فقط نقاشی کنم و به هیچ چیز فکر نکنم و آخر مگر fucking می شود؟!!..دست و دل ام هنوز به خرید نرفته و بچه اکم نه لباس دارد و نه تخت و نه هیچ چیز. دوست دارم بخوابم و بیدار شوم و ببینم مادرک یک جور دیگر شده و تورج خوب شده و من می توانم بروم دنبال یک تخت ِ سفید کوچک و کلی لباس های فسقلی و اسباب بازی های رنگارنگ. اوووووووووووووووووووووووووووووووووف...که گاهی چه قدر ساده می شود خوب بود اما نمی شود! 

آب و رنگ

کی از آن صبح های آرام است. "آرام" که می گویم البته منظورم از بیرون است. درونم آن قدر ها هم نه چندان!...همکار ایرانی ام که میزش کنار من است رفته است امتحان رانندگی بدهد و من هم چایی شیرین ام را درست کرده ام و بی این که نگران باشم که شاید نگاه اش به مانیتور من بیفتد و بپرسد این چیست و کیست، صفحه ام را باز کرده ام و دارم می نویسم. سال ها بود که چای نمی خوردم و چه برسد به شیرین اش. اما حالا چند ماه است که صبح ها چای شیرین دل ام را خوش می کند و روزم را گرم. اول اش برای این بود که مجبور شدم مقدار کافئین روزانه ام را تنظیم کنم ولی بعد انگار چای شیرین هر روز بیشتر و بیشتر من را یاد آن دور ها انداخت. روزهای مدرسه. جمعه های صبحانه های مدل ِ بابا و خیلی چیزهای دیگر که نمی خواهم تک تک بنویسم و بغض کنم و بعد گریه کنم و بعد صورت ام پف کند. 

یکی از همان روزهای سرگردانی ام بود که راه ام کج شد طرف de Serres . این فروشگاه یکی از معروف ترین فروشگاه های کاناداست که لوازم هنری و لوازم التحریر دارد. شبیه بهشت است راهرو های اش برای من!...از رنگ ها و تنوع لوازم نقاشی دیوانه می شوم هر بار می روم و قدم می زنم آن جا. یکی از جاهایی ست که همیشه حال ام را خوب می کند. منتظر روزی هستم که آسایش داشته باشم و خانه ی بزرگ تری گرفته باشیم و دوباره بساط بوم و سه پایه ام را راه بیندازم.

یکی از آن روزهای قمر در عقرب ام بود و راهم کج شد سمت آن جا. داشتم قدم می زدم میان آن همه رنگ و قلم مو و کاغذهای جادویی که چیزی مثل برق از سرم گذشت یک دفعه.  دست ام رفت سمت یکی ازآن  قلم مو های نرم، ارزان ترین اش، یک جعبه آبرنگ، ارزان ترین و کوچک ترین اش، و یک دفترچه با کاغذهای خاص و ضخیم. به عمرم دست به آبرنگ نزده بودم اما احساس می کردم این همانی است که قرار است خوبم کند. مثل بچه ها از ذوق تا خانه دویدم. یک لیوان آب گذاشتم کنارم و موزیک و یوتیوب را باز کردم. تکنیک های اش با رنگ روغن فرق داشت اما حس همان حس بود. یک هو به خودم آمدم و دیدم دارم موج سواری می کنم روی آب و رنگ هایی که توی آن سر می خورند...و انگار درمان ام شد آن لحظه. انگار فهمیدم چه باید بکنم بی قرص و پزشک. هر کس مرگی دارد و انگار خودش فقط می داند که چه مرگ اش است و چه باید بکند!..و همان شد و همان شد حالا همه ی وقت های خالی ام. بعد از کار...آخر هفته ها...صبح های زود...شب های بیداری و کم خوابی.

 حالا همه ی وقت هایی که رو به سقوط ام!...بساط ام را پهن می کنم و برای دیوار ِ بچه اکم" وینی د پو "می کشم!.."وینی د پو" در همه ی حالت ها. خوابیده...خوشحال...نشسته...دنبال پروانه...سوار  بادکنک...در حال عسل خوری...! می گویم "دیوار "چون بچه اکم فعلا اتاقی ندارد و فقط یک دیوار بالای سرش را می توانم پر از "بچه گی" کنم برای اش. "وینی د پو"...دورترین خاطره ای ست که با صدای بابا دارم. که برایم می خواند:" یه خرسی بود به نام پو...خونه ش کجا بود..توی کوه..."...و همین یک خط و صدای بابا توی گوشم شده است یک عالمه نقاشی "پو" که می خواهم همه را قاب کنم و نصب کنم روی دیوار...همان جایی که قرار است تختی بخرم و یکی از آن جینگولک های سقفی هم آویزان کنم که بچرخد و موزیک بزند و  بچه اک زل بزند به آن و من زل بزنم به او ...و این بشود آرامش. 




باید "تو" رو پیدا کنم...

دست خودم نیست. فکر "مرگ" دوباره سایه انداخته روی شب های ام. به محض این که موقع خواب می شود و چراغ را خاموش می کنم و می روم توی تخت، قبل ازین که بفهمم چه شده و به چه فکر کرده ام، هق هق کنان بلند می شوم و می نشینم. ترنج و تورج را به نوبت بغل می کنم و صورت ام را می چسبانم به تن ِ گرم ِ ابریشمی شان و فکر می کنم به روزی که تن شان هنوز ابریشمی ست اما دیگر گرم نیست!...بعد  آقای نویسنده را بیدار می کنم و بهش می گویم که یک وقت غصه نخورد اگر من مردم!...بعد که شب او را هم به فنا دادم، می نشینم پای لبتاب و زل می زنم به عکس های نرگس...آن شب آخری که خانه مان بود و توی همه ی عکس ها مضطرب...بعد می روم توی فولدر ف و فیلم های تولد ها و سفر های مان را نگاه می کنم و به آن شب هایی فکر می کنم که توی بیمارستان بالای سرش می نشستم و التماسش می کردم که به خاطر نازی چشم های اش را باز کند و ..نکرد. بعد فولدر زهره جون...فولدر بابا...و فولدر نیکول... اشک می ریزم...هق هق می کنم...کمی آب می خورم...دوش می گیرم...دوباره می روم توی تخت و این پهلو و آن پهلو میشوم و ...ساعت ام زنگ می زند که صبح شده. اول های روز هم همیشه نگران مادرک و برادرک و نازی هستم و باید ازشان خبری بشنوم وگرنه مالیخولیایی می شوم  و همه ی روز به اف می روم!

هرروز به خودم می گویم که خب بعد از رفتن نیکول، شاید خیلی طبیعی باشد این فکر  و خیال ها و حتمن امشب حالم خوب خواهد شد و بعد شب می شود و همان سیکل دوباره تکرار می شود.گریه که می کنم ، چیزی کنج دلم کز می کند . نه می چرخد و نه حباب وار این طرف و آن طرف می رود.   توی خودش جمع می شود انگار و گوشه ی دلم مثل سنگ می شود و  این روانم را به هم می ریزد. دلم ریز ریز می شود انگار برای کوچکم اما تلاش ام بیهوده است برای آرام  و قرار گرفتن  و این دردم را بیشتر می کند. فقط سه ماه مانده به آمدن اش و  ...حال و روزم گفتنی نیست. این که نمی دانم چه غلطی می خواهم بکنم اصلا  و چه باید بکنم و چه نکنم اصلا. راحتت کنم ریمیا؟...از آن وقت هایی ست که حال و روز و شب و روزهای ام دارد مثل ماهی از دست ام سر می خورد و کنترلی روی هیچ چیز ندارم.  کفه ی دلتنگی و غصه هایم سنگین تر از کفه ی انگیزه و انرژی ام شده  و این نگرانم می کند. شب ها مضطرب ام و روزها دلتنگ. شاید هم این بار به دکتر بگویم شاید قرصی کوفتی چیزی بدهد و کمی سرخوش شوم و امیدوار. راستی...قرار است این آخر هفته برف بیاید. اولین برف. باورت می شود که هنوز پاییز نیامده، رفتنی شده است؟ 

Bon Voyage

انگار هر چه بیشتر سعی می کنم که آرام باشم ، بیشتر دلتنگی روی دلم هوار می شود. از دو روز پیش که رامتین مسیج داد که "نیکول" و من دلم ریخت، تا امروز نه سراغ فیس بوک رفته ام و نه اینستا. دل ام نمی خواهد مدام عکس هایی که بچه ها از تو share کرده اند و حرف هایی که برای ات نوشته اند را ببینم. دل ام نمی خواهد که باور کنم که نیستی. دوست دارم مثل همه ی شش سال گذشته فکر کنم که سوار ماشین ات شده ای و گربه ی بد خلق ات را گذاشته ای توی باکس روی صندلی عقب و رانده ای تا فرانسه و چند ماه دیگر هم برمی گردی و با بچه ها نمایش جدید را شروع می کنی. مثل همه ی شش سال گذشته.

درست شش سال پیش بود، که توی کلاس فرانسه نشسته بودیم و سعید بی مقدمه پرسید که تاتر دوست دارم یا نه. بحث رسید آن جایی که قرار شد بیایم خانه ی تو و تو ببینی که من به درد نمایش بازی کردن می خورم یا نه. آن روزها فرانسه ی الکنی داشتم اما تو آن قدر شمرده و کلمه کلمه برای ام حرف زدی که همه ی حرف های ات را فهمیدم. بعد برگشتی و گفتی که من "عالی " ام برای نمایش و نقش ها را تقسیم کردی و گفتی که شروع می کنیم!. خدا هم می داند که نه من و نه هیچ کدام از آن هایی که آن روز آن جا بودند نه عالی بودند و نه خاص.  راست اش هنوز هم باور این که چه طور از ما، یک مشت دختر و پسر سر به هوا و بازیگوش و سوپر معمولی ، "بازیگر" و "سوپر استار"  ساختی، برای ام سخت است.  باور این که چه طور از ما آن همه نقش و ترانه و اعتماد به نفس ساختی ، سخت است. مگر می شود یادم برود صحنه ی آخر اولین نمایش مان را؟...که خط آخر گفته شد و صدای دست زدن تماشاچی ها قطع نمی شد. مگر می توانم بنویسم لرزش پاهای ام را از آن همه هیجان و شوق؟...مگر گفتنی ست آن شوری که آن روز بعد از نمایش توی خون مان افتاده بود؟..می دانی چیست؟...باور مردن ات آسان تر از باور این است که آخر  چه طور آن همه عشق بدون چشم داشت را پنج شنبه ها روانه ی دل های مان می کردی . باور این که چه طور با سر به هوایی های ما کنار می آمدی و بعد از غر غر کردن دوباره از آن لبخند های با مزه ات می زدی سخت است. دل ام می خواهد فکر کنم که ما از نبودن ات غصه داریم و دلتنگ. ولی راست اش را بخواهی، خوب که فکر می کنم می بینم چیزی که ما برای اش دلتنگ می شویم "باور شدن" است که تو آن را خوب بلد بودی. تو به ما ایمان داشتی و باورمان کردیچیزی که توی مملکت کوفتی مان کمتر کسی بلد است. تو به ما می گفتی "میتوانید" و ما می توانستیم. تو ما را دور هم جمع کردی، ما را باور کردی و از ما "ستاره" ساختی. نمی دانم برای بچه های دیگر چه طور بودی، اما برای من همانی بودی که نشستی کنارم و رزومه ام را برای آن کار بشر دوستانه ام درست کردی و وقتی خبر استخدام شدن ام را دادم، یک هورای بلند کشیدی و بغلم کردی و گفتی :" ملکه ی من" و از آن به بعد این من بودم که هر بار که بغل ات می کردم به تو می گفتم "ملکه ی من".  برای من همانی بودی که وقتی رسیدم این جا و برای یونسکو اپلای کردم، یک نامه ی طول و دراز برای ام نوشتی که اگر به مصاحبه دعوت شوم چه کنم و چه بگویم و چه طور باشم. شبیه تو بودن زیاد آسان نیست. این که هفتاد ساله شوی و هنوز قبل از آمدن شاگردهای ات بلند شوی و یک کیک جدید برای شان بپزی آسان نیست. این که هربار که سفر می روی برای تک تک شان سوغاتی بیاوری، از همه کس برنمی آید نیکول جانم. مطمئن باش که بعد از تو دیگر هیچ کس، نه ما را جمع خواهد کرد، نه ما را باور خواهد کرد و نه  ما را ستاره خواهد کرد. حتمن این قدر خیال ات از تک تک مان توی این سر و آن سر دنیا راحت شده بود که این قدر آرام و بی سر و صدا رفتی.  دل من و همه ی آن هایی که حتی یک بار تو را توی نمایش های مان دیده اند تا ابد برای تو تنگ می شود. برای تو، کیک های خوشمزه ات، لبخندها و اخم های دوست داشتنی ات، برای همه و همه و همه ی تو. کاش می دانستم که آن روز که بغل ات کردم و خداحافظی کردم، آخرین بار است. کاش...کاش...کاش..

سفرت بی خطر ملکه جان ِ جانانم. همه ی اعتماد به نفس و  "می خواهم پس میتوانم" های زنده گی ام را، همه ی کلمه به کلمه ای که به زبان فرانسه به زبان می آورم، لهجه ی مثلا پاریسی ام، و  "روزهایی توی تاتر بازی می کردم"  را... مدیون تو ام. تا همیشه. . 




------------------------------

نیکول نوشت ها:

 پرده ی آخر

بزغاله هایی که عر عر می کنند

نه ما...

باران..

کش می آیانم خودم را...

رگ رگ است این آب...

"ما"هاجرت

بی من..

حس خوب متنفر نبودن

بی نمایش ها

یکی از آخرین ها..


پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار فیروزه و الماس به آفاق بپاشی...


موزیقی ِ متن!: ماه و ماهی ، حجت اشرف زاده


ایستاده بودم توی صف صندوق . فقط یک نفر جلوی ام بود اما مثل همیشه های بدشانسی ِ من توی روزهای بی حوصله گی ام،  تا آن جایی که می شد سبدش را پر کرده بود. کل خرید یک ساله اش را کرده بود گویا. آرام آرام و یکی یکی ، طوری گوشت و مرغ را از سبد بیرون می آورد و می گذاشت جلوی صندوق دار که انگار دارد شمش های طلا و نقره را جا به جا می کند. از آن روزهای سگی ام بود.روز تولدم هم!. شب قبل اش که شب تولدم بود یعنی، یک دل سیر عر زده بودم بابت "بیبی " ای که از وقتی پسر شده دیگر نه باهاش حرف می زنم و دیگر نه برای اش کتاب داستان می خوانم و فقط شده ام یک حمل کننده ی احمق و تا آن جایی که توانستم با عر زدن های ام رفتم روی مخ آقای نویسنده. چند بار نصفه و نیمه پلک زدم و دست ام را گرفتم جلوی دهان ام و خمیازه ی عمیقی کشیدم و دوباره زل زدم به شمش های طلا و نقره ی خانم روبرویی. تازه آن موقع بود که متوجه شدم یک کودک توی بغل اش دارد و شاید کندی  و احتیاط اش برای همین بود. کودک اک اش پسر بچه ای پنج یا شش ماهه بود. موهای اش مشکی بود و تا روی چشم های اش آمده بود. از پشت یکی از  دست های کوچک اش را می دیدم که روی شانه ی مادرش بود و زل زده بود به گذاشتن و برداشتن گوشت و مرغ ها.  یک کاپشن پفکی ِ سبز یشمی هم تن اش بود که کش آستین های اش ، آن دست کوچک ِ روی شانه را عجیب بامزه کرده بود. یاد بچه اک ام افتادم و زل زل زدم به پسرک. یک جور زل زدن ِ پر از کنجکاوی فقط. نمی دانم چند ثانیه و دقیقه شد که من موش ِ آزمایشگاه وار به کودک زل زده بودم که یک دفعه مادرش خم  شد تا آخرین خرید های اش را از توی سبد بردارد که بچه یک لحظه، فقط یک لحظه، ...کمتر از یک آن...کمتر از صدم ثانیه انگار توی دل اش احساس کرد که نزدیک است بیفتد و دست ِ کوچک اش را با همه ی توان مشت کرد و شانه ی  مادرک را چنگ زد و چشم های اش وحشت زده شد و همان طوری که صورت اش به سمت عقب بود، توی چشم های ام وحشت زده نگاه کرد. آن قدر این "یک لحظه" ای بود که حتی مادرک اش نفهمید که چه شده و دوباره ادامه داد به گذاشتن خریدهای اش روی کانتر. همین. همین ریمیا. بعد هم بچه سرش را دوباره برگرداند و زل زد به اطراف اش. همین. همان...وای از همان. همان یک لحظه ی مشت شدن ِ آن دست کوچک و چنگ زدن به شانه ی مادرش و آن نگاه ِ چند لحظه ای ِ وحشت زده از این که مبادا بیفتد. آن چنگی که به زنده گی زد. آن وحشتی که از افتادن و حتمن مردن داشت! واویلا که چه کرد با من. انگار یک بولدوزر از روی دنیای ام رد شد و با خاک یکسان ام کرد. انگار چیزی همه ی آن چه توی دل ام بود را هم زد و زیر و رویم کرد. یادم نیست که چه شد بعدش. به خودم که آمدم دیدم توی پارک نشسته ام و دارم مثل دیوانه ها گریه می کنم.  هزار بار آن مشت شدن ِ دست کوچک با  کش ِ آن کاپشن یشمی روی مچ اش جلوی چشمم رعد و برق زد و صد هزار بار هم آن چشم های وحشت زده زلزله انداخت سر تا پای ام را. فکر این که چیزی درون ام همان طور با دست های مشت کرده چنگ زده به من. به  زنده بودن اش. به بودن اش. فکر این که من همه ی دنیای موجودی هستم که دارد توی من معجزه وار رشد می کند و قرار است وقتی آمد هر بار که ترسید دست های اش را مشت کند و چنگ بزند به من و من برای اش همه چیز باشم، روان ام را داشت زیر و رو می کرد. پاهای ام سست شده بود انگار. از خودم و عرعر های شب قبل ام خجالت می کشیدم. این که همان روز سی و سه ساله شده بودم و این قدر دنیای سی  و سه سالگی ام هنوز کوچک و مسخره بود بابت فکر کردن به چیزهایی که خودم هم می دانم توی دنیای ام،   حکمت و قصه ای حتمن پشت اش بوده و اگر نبود شاید خیلی چیزها الان طور دیگری بود. آن قدر پریشان شده بودم که نفهمیدم یک ساعت است برای خریدن یک دانه شیر از خانه بیرون زده ام. موبایل ام را نگاه کردم. ده تا میس کال. زنگ زدم و گفتم که توی پارک نشسته ام و..نشسته ام . و اگر ول ام کنند دلم می خواهد تا صبح آن جا بنشینم و باد خنک بخورد توی صورت ام  و رقصیدن برگ های پاییزی جلوی پای ام را نگاه کنم. "چیزی شده؟"...هر چه فکر کردم که چه طور باید بگویم که "توی صف بچه ای روبرویم بود و بعد توی یک لحظه ترسید و دست های اش را مشت کرد و من را آن مشت کردن زیر و رو کرد" نتوانستم. گفتم نه. فقط می خواهم تنها باشم. گوشی را که قطع کردم حس کردم چیزی شبیه ماهی توی دلم سر خورد. گریه آلود خنده ام گرفت." ببخشید جانم...منظورم این بود که می خواهیم تنها باشیم"...و دوباره سر خورد...   

پراکنده ترین

"سکوت" (را اگر بشود "عنصر" خواند) تنها عنصر این روزهای من است. ته ِ داستان و عاشق و دلباخته شدن عاقبت ام  به فرزندکم را می دانم، اما انگار توی ناخودآگاه ترین نقطه ی وجودم می خواهم به هستی بفهمانم که این آن چیزی نبوده که من دوست داشته ام و این را فراموش نخواهم کرد و او هم فراموش نکند!

دو سه روز است  صبح ها که می روم سر کار ، زیرچشمی به جای پاییدن دختر بچه ها توی اتوبوس و خیابان، نگاهم کشیده می شود روی پسر بچه اک ها و باورم نیست. وقت هایی هست مثل دیروز که وقتی دختربچه ی سیاه پوست ِ مو ویزگیلی ویزگیلی ، با چشم های براق و دندان های مرواریدی کنارم نشست و عروسک سیاه پوست اش را بهم نشان داد ، دوست دارم بنشینم روی زمین و پاهای ام را بکوبم و بگویم :"نمی خواهم". اما وقت هایی هم هست  مثل امروز صبح که یکی شبیه این: 



 یک دفعه یورتمه کنان وارد اتوبوس می شود و همه نگاه اش می کنند و من دل ام بستنی ِ قیفی گونه توی آفتاب تابستان، ذووووووب می شود برای آن موهای روی پیشانی و آن گردن مردانه و آن شرارت توی چشم های اش...

این کار ِ جدید که دارد جالب و جالب تر می شود، کمک بزرگی توی این روزهاست و نمی دانم که قرار است چه شود. امروز قرار است که رییس بیاید و برای اش بگویم که شرایط ام چنان است و چنین است ، اما کار را دوست دارم و می توانم درست مثل این هفته، کارهایی برای شرکت اش انجام دهم که تا به حال هیچ کس نکرده است.  نمی دانم قبول می کند که بعد از چند ماه بروم مرخصی و دوباره برگردم و یا این که بعد از سه ماه آزمایشی ام یک "خدانگهدار" می گوید و من  باید بروم و به عنوان یک عدد "بیکار" "پسر بزرگ کنم"! . ولی دل ام را به دریا زدم و گفتم آخرش که چی. ایشان یا فکر می کنند که کارمندی مثل من ارزش پنج ماه مرخصی دادن را دارد، یا این که نه و او را به خیر و من را به سلامت. از صبح دارم تمرین می کنم که جمله های ام را چه طور پس و پیش کنم که پس نیفتد و نمی دانم هم که قرار است چه شود. این را بگذرانم دوباره به چیزهای دیگر فکر خواهم کرد. از دیروز اما  به فکر ایمیل آن دوست جانی هستم که برایم نوشته ، از ایران برگشته است مونترال و ندیده و نشناخته  برای ام خوراکی های ویارانه  آورده و تلفن اش را گذاشته که ببینم اش. راست اش سخت است باور ِ این که کسی این قدر روح اش بزرگ باشد و این قدر نشناخته محبت کند. از دیروز فکر اینم که چرا من شبیه یکی از این آدم های دل بزرگ نشده ام و هنوز گیر ِ ریز میز های روزمره هستم و حواسم نیست که روح ام دارد آب می رود!. 

رییس آمد...

با نسیم در سرم می پیچی...*

تا آن مایع صابونی را مالید روی پوست شکمم و شروع کرد به حرکت دادن دستگاه، پرسیدم :" دختر است یا پسر؟" . خندید و گفت :" جنسیت اش را در آخرین مرحله می بینیم". بعد شروع کرد به توضیح دادن چیزهایی که می دید و روی مانیتور علامت می زد و ثبت می کرد. تقریبن چیزهایی که می گفت را نمی شنیدم. از وقتی سوار مترو شدم که بروم بیمارستان مدام به این فکر می کردم که راستی اصلا چرا این همه من دل ام می خواهد دخترکی داشته باشم؟ قطعا علت اش همیشه این نبوده که دخترها شیرین تر یا ظریف تر یا با مزه ترند. دختر خواستن ِ من...انگار یک جور رسیدن به همه ی آن آرزوهایی ست که خودم به عنوان یک دختر فرصت برآورده کردن شان را نداشته ام. انگار حالا که این اتفاق "نا خواسته" افتاده، دختر شدن اش تحمل همه چیز را برای ام ساده تر می کند. این که آمده ام این جا و این همه سختی آن هم توی اولین سال آمدن ام به داشتن دخترکی که می تواند بی هیچ حرف مفتی بزرگ شود، می ارزد. راست اش من هیچ وقت به داشتن یک پسر فکر نکرده ام. دنیای پسرک ها برای ام نا آشنا و غریب است. فکر می کنم خلاقیتی توی روزهای شان نیست و نمی شود آن ها را خاص بار آورد!...دنیای دخترک ها برعکس همیشه برای ام هیجان انگیز و اسرار آمیز بوده است. برای روز به روز ِ یک دختر بچه حرف و کار و سرگرمی توی ذهنم است که خیلی هاشان را نوشته ام که مبادا زنده گی ام شلوغ شود و یادم برود!. انگار دخترکی داشتن قرار است همه ی نداشته های ام را جبران کند. انگار چهارده سال وبلاگ نوشته ام که روزی دخترک ام بخواند و بداند که چه بوده ام و چه ها شده که حالا او این جاست و این جا باید زنده گی کند با همه ی وجود. این جا باید لبخند بزند هرروز و هر شب. این جا باید خوشحال باشد و بداند که فقط یک نسل فاصله دارد با تجربه های سختی که می توانست به عنوان یک زن داشته باشد و حالا ندارد. دخترک سونوگراف رسید به پاهای اش، استخوان فیمور. پرسیدم که همه چیز خوب است؟...سرش را تکان داد که :"پرفکت". به محض این که گفت "gender" گوش های ام تیز شد. از آن خط های خاکستری و سفید توی مانیتور چیزی سر در نمی آوردم. آن قدر زوم شده بود که اگر دخترک نمی گفت آن چی است و این چی است، من فقط چیزی شبیه گرداب می دیدم که مدام پیچ می خورد توی هم. دوباره زوم کرد. "می بینی؟"....ملتمسانه گفتم:"نه. هیچ چیز". لبخند زد و چیزی را تایپ کرد و اینتر...و آمد روی مانیتور که It's a boy! ...

باورم نمی شد. تقریبن زبان ام بند آمده بود. یادم نیست چه گفت و من از اتاق چه طور آمدم بیرون. توی راهرو دویدم و از روبروی آسانسور رد شدم و در راه پله ها را هل دادم و شش طبقه را از پله ها، دویدم پایین. تو بگو پرت شدم از آسمانی که نزدیک بود بشود آسمان هفتم و ...نشد. از خودم و اشک های ام خجالت می کشیدم اما می دانستم که اگر گریه نکنم حال و روزم چیزی کم دارد!...نشستم توی حیاط بیمارستان. آقای نویسنده همان موقع رسید. از نگاه وحشت زده اش فهمیدم که قیافه ام بدجوری مصیبت است. گفتم همه چیز خوب بوده و مشکل خاصی نیست. "پس چرا گریه کردی؟". دست ام را دراز کردم و عکس ِ سونوگرافی را نشان اش دادم که وسط اش نوشته بود it's a boy . خودم نمی دانم اگر جای او بودم با خودم چه می کردم. گفت:" مایه اش دو تا آمپول است که همین الان هم بخواهی، همین جا برای ات انجام می دهند و اگر فکر کردی آخر دنیاست، همین الان برو و دنیای ات را نجات بده!"...فوران کردم. گفتم دل ام نمی خواهد هیچ چیز بشنوم. دل ام هیچ دلداری و هیچ چیزی نمی خواهد. که سلامت بودن اش هیچ ربطی به این که دل ام می خواسته چه باشد ندارد. این که اگر تا امروز خوشحال و هیجان زده بودم ازین ناخواسته ی بی خبر، فقط امید ِ این بود که دخترکی باشد و حالا برای ام هیچ چیز هیچ فرقی ندارد. برای ام همه چیز معمولی شده و هیچ احساس خاصی ندارم و همه ی انگیزه ام را از دست داده ام. این که از دنیای پسرک ها هیچ چیز نمی دانم و هیچ وقت هم نخواهم فهمید. این که حالا من هم یک زن شبیه همه ی زن های دنیا شده ام که پسرکی دارد و همین!..همین!...این که دیگر به هیچ چیز دل ام نمی خواهد فکر کنم و ...می خواهم تنها باشم. تصور این که این قدر حال ام بد شود را نداشتم. اشک های ام وحشیانه می آمدند و دل ام می خواست خانه می بودم و می خوابیدم هفتاد هشتاد ساعت. هیچ نگفت. توی سکوت به من ِ آن طور "عجیب- رفتار" زل زده بود. انگار باورش نمی شد که این قدر برای ام مهم باشد. خودم هم باورم نمی شد راست اش ریمیا. انگار دل ام می خواست همه ی کاسه کوزه ها را سر کسی بشکنم. یک جمله  از دهان اش آمدبیرون که " it's not  that big of a deal".   دوباره وحشی شدم. گفتم بیگ دیل برای من یا تو؟!...برای تو چه فرقی می کند؟....این منم که باید نه ماه به اش فکر کنم. این منم که باید به دنیا بیاورم اش. این منم که باید کار و همه چیزم را تعطیل کنم. این منم که باید با دنیای اش راه بیایم. این من ام که باید روز به روز بفهمم اش. من برای چیزی که هرگز به اش فکر نکرده ام و دوست نداشته ام نه حرفی دارم و نه آرزویی و نه آینده ای و نه انگیزه ای و نه هیچ چیز!. بیگ دیل نیست؟!...مدل زنده گی ای که قرار است تا بیست سال آینده عوض شود بیگ دیل نیست؟ از کوره در رفت. بی این که چیزی بگوید روی اش را برگرداند که برود. "اگر به اش فکر نکردی، مشکل ِ تو و بلا تکلیفی ات با دنیا و زنده گی ات هست. نه مشکل اون بیچاره و نه مشکل من". این را گفت و رفت. نشستم روی زمین.  راست می گفت. اما من توی شرایطی نبودم که حرف راست یا منطقی و غیر منطقی اش تاثیری توی حال ام داشته باشد. رفت و من همان جا نشستم.  به گمان ام نیم ساعت گذشت.  بی این که گریه کنم توی سکوت زل 

زده بودم به هیچ کجا. سعی می کردم به هفته ی پیش فکر کنم که چه طور سراسیمه رفتم بیمارستان بی این که بدانم دخترک است یا پسرک. اما حتا فکر کردن به آن روز هم حال ام را خوش نکرد.  همان جا فهمیدم که عوض شدن حال ام شاید به این ساده گی ها نباشد. کیف ام را برداشتم و بلند شدم. داشتم می رفتم سمت در خروجی که چیزی یادم افتاد. دوباره برگشتم توی بیمارستان. قول قول است. امیدوارم  اشک های ام را حس نکرده باشد و حرف های ام را نشنیده باشد، اما مطمئن ام امروز که وبلاگ ام را می نوشتم و آخرش به اش قول هدیه دادم را شنیده و یادش است. قول قول است.

ساعت نزدیکی های دو بعد از نیمه شب است و درست مثل دیشب خوابم نمی برد. انگار هنوز سنگ هایی هست که باید وا بکنم با خودم و تکلیف هایی ست که باید معلوم کنم و ...درس هایی ست که باید یادبگیرم و برای خودم مرور کنم...خیلی چیزها را...


   بیبی-نوشت :

 این اولین هدیه ات است. قول اش را داده بودم . تو مقصر حال خراب ام نبوده ای و نیستی و هیچ وقت نخواهی بود.  ببخش که خوشحال و سرخوش نیستم. بعدن  خواهی فهمید که آدم ها چه قدر خودخواه هستند و چه قدر دوست دارند همه چیز همان طوری بشود که دل شان می خواهد. من هم یک آدمم. یک آدم شبیه همه ی آدم های دنیا. کمی فرصت بده...با هم دوست می شویم!...قول می دهم.

_________________________________________________________.  

* موزیقی ای که هزار بار از صبح پلی شد: گروه دال - شعری که زنده گی ست

" گلی یا قلی! مساله این است "

از دیشب تا به حال که این همه بیدارم تازه ساعت شده است نه صبح!...هنوز تا ساعت دوازده سه ساعت مانده. نمی دانم من این قدر ندید و بدیدم یا این که برای همه ی زن های این عالم این همه مهم است که بدانند موجود درون شان دخترک است یا پسرک. امروز را مرخصی گرفته ام چون این جا برای کوچک ترین ویزیت بیمارستان یا پزشک ، کل روزت را باید بگذاری و رفتن ات با خودت است و برگشتن ات با خدا!...رییس جدید چه قدر خوشبخت است از داشتن کارمندی که هنوز یک هفته از آمدن اش نگذشته و وقیحانه تقاضای مرخصی کرده است!...تازه قرار است خوشبخت تر هم بشود وقتی که خبر مسرت بخش بارداری ام را به اش بدهم!  بالاخره که چی؟...سه ماه آزمایشی ام که تمام شود از "کمالات و بزرگی"  این جانب می فهمد!...ولی این اصلا چیزی نیست که الان بخواهم به اش فکر کنم. فعلا از تصور این که از امروز قرار است یک نفر به تیم من و ترنج اضافه شود و یا یک نفر به تیم ِ آقای نویسنده و تورج، هیجانی از جنس فوتبالی و دقیقه ی نود دارم!  نیم ساعت است که دارم دنبال موزیکی می گردم که وصف حال ام باشد اما یکی از معدود بارهایی ست که هیچی پیدا نمی کنم! هیچ چیز. یک جور "جدید" است. یک "نو" است. فکر نمی کردم هنوز حس هایی توی زنده گی است که برای ام جدید و نا آشنا هستند. درست مثل دیشب که روی کاناپه لم داده بودم و تورج خان هم مثل همیشه همه ی هیکل کپل جان اش را انداخته بود روی شکم ِ این جانب و لم داده بودیم و من کتاب می خواندم و او خوووررر خوووور می کرد که یک دفعه چیزی شبیه  یک حباب بزرگ  توی دلم جا به جا شد! از راست به چپ. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چه بوده. توی آن چند ثانیه فکر می کردم که "این چی بود؟!"...عجیب تر از همه این بود که تورج هم یک دفعه چشم های اش را باز کرد و خواب آلود زل زد به شکم من!...باورم نمی شد حس کرده باشد. احتمالا برای این که گوش های مخملی اش چسبیده بود به همان جایی که حباب حرکت کرد.  آن قدر "نو" بود که وقتی فهمیدم چه شده، اشک های ام آمدند. آقای نویسنده برای بند آمدن اشک های ام گفت:" و بدین گونه...تورج به عنوان ِ گربه ی خانه، زود تر از من به عنوان پدر ِ بچه ی این خانه....بچه ی این خانه  را حس می کند!".خندیدم اما اشک های بند نیامد. دل ام می خواست حالا که فهمیده ام چه شده...فیلم پلی بک شود و این بار همان لحظه لذت ببرم. بخواهم حساب کنم،  آن ترس آن روز و آن دیشب و این امروز و آن حس آن یکی روز و  ده تا حس ِ "نو" ی دیگر همه از جدید ترین های این روزهای ام هستند که شماره شان از دست ام در رفته. خدا می داند که چه قدر دل ام می خواهد به نازی و برادرک بگویم اما می دانم که گفتن اش همانا و دهن لقی ِ این دو تا از هیجان و ذوق همانا و سرازیر شدن ِ استرس های آن طرفی ها به روز و شب های ام همانا! از فکر این اما که این همه دوستان ِ ندیده و نشناخته ی وبلاگی ام می دانند و می خوانند و حرف می زنند و حال ام را می پرسند، کیلو کیلو قند آب می شود توی دل ام و دوست دارم یک روز همه شان را یک جا ببینم و بغل شان کنم و بگویم که چه قدر خوبند و ما خوبیم با بودن شان. 

یک ساعت دیگر هم گذشت. ساعت شد ده.  به گمانم دو تا پست دیگر اراجیف بنویسم می شود ساعت دوازده و باید بروم. با خودم قرار گذاشته ام امروز بعد از سونوگرافی اولین هدیه ی زنده گی اش را برای اش بخرم. بیمارستان یک شاپ ِ بزرگ دارد که من به اش می گویم فری شاپ بیمارستان!...پر از اسباب بازی و کتاب و لوازم التحریر های وسوسه انگیز است. احتمالن بروم همان جا و برای اش هدیه بخرم. 


"بیبی -نوشت": 

"عزیزکم ، از همین الان بگویم که اگر توی این دو ساعت سعی ات  را بکنی و دختر شوی، آن عروسک کوچک چوبی را برای ات می خرم که آن روز دیدم و دل ام برای اش ضعف رفت. اگر هم سعی کردی اما دختر نشدی و پسر شدی، باز هم به خاطر این که می دانم سعی ات را کرده ای، برای ات ماشین یا توپ می خرم!!!!!"

------------------------------

پ.ن.1. عنوان ِ دوم ِ  این متن: "بیست شگفت انگیز!"